#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت چهل و یک
گمنامی🌹
🗣مصطفی صفار هرندی
👇👇👇
💫قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.
💫صبح برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم.
💫 ابراهيم خسته بود و خوشحال. می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم فقط همين شهيد جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
💫خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند.
💫 روز بعد از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد.
💫می خواستيم چند روزی تهران بمانيم اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
💫با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بوديم.
💫پيرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.
💫سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود.
💫انگار می خواست چيزی بگويد لحظاتی بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم زحمت كشيدی، اما پسرم!
💫پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
💫لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!!
💫بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشک شد. صدايش هم لرزان و خسته گفت: ديشب پسرم را در خواب ديدم.
💫به من گفت: در مدتی كه ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا ديگر چنين خبری نيست!
💫پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!»
💫پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
💫به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پايين می آمد.
💫می توانستم فكرش را بخوانم. گمشده اش را پيدا كرده بود.«گمنامی!»
💫بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد.
💫می گفت: ديگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست.
💫بارها شنيدم كه می گفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام در كربلا باشد وقت امتحان فرا رسيده.
💫ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانی است.
💫برای همين هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف می كرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير می كرد و معنوی تر می شد.
💫در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابيد و بعد بيرون می رفت! موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد.
💫با خودم گفتم: ابراهيم مدتی است كه شب ها اينجا نمی ماند!؟
💫يک شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت.
💫فردا از پيرمردی كه داخل آشپزخانه كار می كرد پرس وجوكردم.
💫فهميدم كه بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند.
💫ابراهيم برای همين به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند.
💫اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي علیه السلام به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند:
💫«شيعه من كسانی هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.»
🆔
@nahadpnuash