🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال 1365 درگير عمليات كربلای پنج در شلمچه بوديم. 💫قسمتی از كار هماهنگی لشکرها و اطلاعات عمليات با ما بود. برای هماهنگی و توجيه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم. 💫قرار بود كه گردان های اين لشکر كه همگی از بچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عمليات اعزام شوند. 💫پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردان ها، هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم. 💫از دور يكی از بچه های لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو می آمد! 💫آماده حركت بودم كه آن بسيجی جلوتر آمد و سلام كرد. 💫جواب سلام را دادم. 💫بی مقدمه با لهجه عربی به من گفت: شما در گيلان غرب نبوديد؟! 💫با تعجب گفتم: بله. 💫 من فكر كردم از بچه های منطقه غرب است. 💫بعد گفت: مطلع الفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر! 💫كمی فكر كردم و گفتم: خب!؟ 💫گفت: هجده عراقی كه اسير شدند يادتان هست؟! 💫با تعجب گفتم: بله، شما؟! 💫باخوشحالی جواب داد: من يكی از آنها هستم!! 💫تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه ميكنی؟! 💫گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم آزاد شديم. ايشان ما را كامل می شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثی ها بجنگيم! 💫خيلی برای من عجيب بود. 💫گفتم: باریک الله، فرمانده شما كجاست؟! 💫گفت: او هم در همين گردان مسئوليت دارد. الان داريم حركت می كنيم به سمت خط مقدم. 💫گفتم: اسم گردان و نام خودتان را روی اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات می آیم اينجا و مفصل همه شما را ميبينم. 💫همينطور كه اسامی بچه ها را می نوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چی بود؟! 💫جواب دادم: ابراهيم، 💫گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتما او را پيدا كنند. خيلی دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم. 💫ساكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. 💫سرش را بلند كرد و نگاهم كرد. 💫 گفتم: انشاءالله توی بهشت همديگر را می بينيد! 💫خيلی حالش گرفته شد. اسامی را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. 💫من هم سريع خداحافظی كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلی برايم جالب بود. 💫در اسفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بسياری از نيروها به مرخصی رفتند. 💫يک روز داخل وسايلم كاغذی را كه اسير عراقی يا همان بسيجی لشکر بدر نوشته بود پيدا كردم. 💫رفتم سراغ بچه های بدر. 💫از يكی از مسئولين لشکر سراغ گردانی را گرفتم كه روی كاغذ نوشته بود. 💫آن مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده. 💫گفتم: می خواهم بچه هايش را ببينم. 💫فرمانده ادامه داد: گردانی كه حرفش را می زنی به همراه فرمانده لشکر، جلوی يكی از پاتک های سنگين عراق در شلمچه مقاومت كردند. تلفات سنگينی را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشينی نكردند. 💫بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسی از آن گردان زنده برنگشت! 💫گفتم: اين هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند. اسامی آنها اينجاست، من آمده بودم كه آنها را ببينم. 💫جلو آمد. اسامی را از من گرفت و به شخص ديگری داد. 💫چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند! 💫ديگر هيچ حرفی نداشتم. همينطور نشسته بودم و فكر می كردم. 💫 با خودم گفتم: ابراهيم با يک اذان چه كرد! يک تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتند. 💫بعد به ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم: انشاءالله در بهشت همديگر را می بينيد. 💫بی اختيار اشک از چشمانم جاری شد. 💫بعد خداحافظی كردم و آمدم بيرون. 💫من شک نداشتم ابراهيم می دانست كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به لرزه درآورد و آنهايی را كه هنوز ايمان در قلبشان باقی مانده هدايت كند! 🆔 @nahadpnuash