#مدح_حضرت_رسول صلاللهعلیهوآله
اِی پنج نوبه کوفته در دارِ مُلک لا
لا در چهار بالشِ وَحدت کِشد تو را
جولانگه تو زان سوی اِلاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رَها
از عشق سازِ بدرقه پس هم به نُورِ عشق
از تیّه لا به منزلِ اِلا الله اَندرآ
دروازهء سرای ازَل دان سه حرفِ عشق
دندانهء کلیدِ اَبد دان دو حرفِ لا
لا حاجبی است بر درِ اِلا شده مُقیم
کُو اَبلهانِ باطله را می زند قَفا
بیحاجبیّ لا به درِ دین مَرو که هست
دین گنج خانهء حقّ و لا شکلِ اژدها
حدَِّ قدم مَپرس که هرگز نیامده است
در کوچهء حُدوث عَماریّ کِبریا
از حلهء حُدوث بُرون شو دو منزلی
تا گویدت فرشتهء وَحدت که مَرحبا
پیوند دین طلب که مهین دایهء تو اوست
روزی که از مشیمهء عالم شوی جدا
حاجت شود رَوا چو تقاضا کُند کرم
رَحمت روان شود چو اِجابت شود دعا
این دَم شنو که راحت از این دَم شود پدید
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود رَوا
کَسری ازین مَمالک و صد کَسری و قُباد
خطوی از این مَسالک و صد خطهء خطا
فیضِ هزار کُوثر و زین اَبر یک سرشک
برگِ هزار طوبی و زین باغ یک گیا
فتراکِ عشق گیر نه دنبال عَقل ازآنک
عیسیت دوست بِه که حَواریّت آشنا
می دان که دل زِ روی شناسانِ آن سراست
مَشمارش از غریبِ شمارانِ این سرا
دِل تا به خانه ای است که هر ساعتی در او
شَمعِ خزاینِ مَلکوت اَفکند ضیا
بینی جمالِ حضرتِ نُور الله آن زمان
کایینهء دلِ تو شود صادق الصَفا
در دل مدار نقشِ اَمانی که شَرط نیست
بُت خانه ساختن به نَظر گاهِ پادشا
دنیا به عَزِ فقر بده وقتِ من یزید
کان گُوهرِ تمام عَیار اَرزَد این بَها
در چارسوی فقر درا تا زِ راهِ ذُوق
دل را زِ پنج نوشِ سلامت کنی دوا
همت زِ آستانهء فقر است مُلک جوی
آری هوا زِ کیسهء دریا بُود سَقا
عُزلت گُزین که از سرِ عُزلت شناختند
آدم درِ خلافت و عیسی رَهِ سَما
شاخِ اُمل بزن که چراغی است زود میر
بیخِ هوس بکن که درختی است کم بَقا
گر سرَِّ یُومِ یَحمی بر عقل خوانده ای
پس پایمالِ مال مَباش از سرِ هوا
تنگ آمده است زِلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها
حقّ می کند ندا که به ما رَه دراز نیست
از مال لام بِفکن و باقی شناس ما
خر طبع را چه مال دَهی و چه مَعرفت
بی دیده را چه میل کشی و چه تُوتیا
از عافیت مَپرس که کس را نداده اند
در عاریت سرای جهان عافیت عَطا
خود مادرِ قَضا زِ وَفا حامله نشد
وَر شد به قهرش از شکم اَفکند هم قضا
از کوی رَهزنانِ طبیعت ببر قدم
وز خوی رَهروانِ طریقت طلب وَفا
بر پنج فرضِ عمر براَفشان و دان که هست
شش روزِ آفرینش از این پنج با نَوا
توسن دِلی و رایض تو قول لا اله
اُعمی وش و قائدِ تو شَرعِ مُصطفی
با سایهء رِکابِ مُحمّد عِنان درآر
تا طرقوا زنانِ تو گردند اُصفیا
آن با و تا شِکن که به تَعریفِ او گرفت
هم قاف و لام رُونَق و هم کَاف و نون بها
او مالک الرَقاب دو گیتی و بر دَرش
در کهتری مشجره آورده اَنبیا
هم موسی از دَلالت او گشته مُصطنع
هم آدم از شَفاعت او گشته مُجتبی
نِطقش مُعلمی که کُند عقل را اَدب
خلقش مُفرحی که دهد روح را شَفا
دِل گرسنه در آمد بر خوانِ کائنات
چون شَبهی بدید بُرون رَفت ناشتا
مَریم گُشاده روزه و عیسی ببَسته نِطق
کُو در سخن گُشاد سرِ سفرهء سَخا
بر نامدهِ سپیدهء صبحِ ازَل هنوز
کُو بر سیه سپید ازَل بوده پیشوا
آدم از او به بُرقعِ همت سپید روی
شیطان از او به سیلیِ حِرمان سیه قَفا
ذاتش مُرادِ عالم و او عالمِ کَرم
شَرعش مَدار قبله و او قبلهء ثنا
از آسمان نَخست بُرون تاخت قدرِ او
هم عَرش نَطعش آمد و هم سدرهِ مُتکا
پس آسمان به گوشِ خردِ گفت شَک مَکن
کآن قدرِ مُصطفی است علیالعَرش اُستوی
آن شب که سوی کعبهء خَلَت نَهاد روی
این غولِ خاک بادیه را کرد زیرِ پا
آمد پی مُتابِ عتش کُوه در روش
رفت از پیِ مُشایعتش سنگ بر هوا
برداشت فَرِ او دو گُروهی زِ خاک و آب
آمیخت با سموم اَثیری دَمِ صبا
گردونِ پیر گشت مُریدِ کمال او
پوشید از اِرادَتش این نیلگون وطا
روحانیانِ مثلثِ عطری بسوخته
وَز عطرها مُسدّس عالم شده مَلا
یا سیّد البشر زده خورشید بر نِگین
یا اَحسن الصور زده ناهید در نَوا
از شِیب تازیانهء او عَرش را هَراس
وز شیههء تَکاورِ او چرخ را صدا
لاتعجبوا اِشارت کرده به مُرسلین
لاتقنطوا بِشارت داده به اَتقیا
روح القُدس خریطهکشِ او در آن طریق
روح الاَمین جنیبه بر او در آن فَضا
زو باز مانده غاشیه دارش میانِ راه
سلطانِ دَهر گُفت که اِی خواجه تا کجا
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مُستقیم
بگذشته از مَسافت و رفته به مُنتها
ره رفته تا خطِ رقمِ اوّل از خطر
پی برده تا سرادِق اَعلی هم از اَعلا
زان سوی عَرش رفته هزاران هزار میل
خود گفته این انزلِ حقّ گفت هیهنا
در سورِ سر رسیده و دیده به چشمِ سر
خلوت سَرای قِدمتِ بی چون و بی چرا
گفته نَود هزار اِشارت به یک نَفس
بشنوده صد هزار اِجابت به یک دُعا