یکی را لقمه ای خرما و نان داد یکی را جرعه‌ای آبِ روان داد یکی خوشدل به آب و دانه او یکی بنهاد سر با شانه او علی از شوق، دل را لب به لب کرد وزآن ایتام، حلّیت طلب کرد و با هر گوهرِ اشکی که می سفت به گوش کودکان آهسته می گفت: اگر دیر آمدم، تأخیر کردم اگر غافل شدم، تقصیر کردم وگر بُردم من از خاطر شما را عَزیزان! بگذرید از من، خدا را! خمیر آماده شد باز آمد آن زن سوی خلوتگه راز آمد آن زن بگفتا دارم اینک خواهش از تو یتیم از من، تنورِ آتش از تو به پا خیز و برافروز آذرخشی که بر دلهای ما گرما ببخشی تنور خانه را تا آتش افروخت علی شمع وجود خویش را سوخت چو گرما در وجود او اثر کرد علی با خویشتن این نغمه سر کرد: که ای نفس علی، داد از تغافل! چرا باید بسوزد خرمن گل؟! چرا از یاد بردی لاله ها را! چرا نشنیدی این غم‌ناله ها را! چرا نیلوفری شد یاس این باغ چرا نشکفته ماند احساس این باغ چرا از بیدلان مهجور ماندی؟! چرا از بینوایان دور ماندی؟! نبخشد گر تو را عفوِ الهی سزای آتشی، خواهی نخواهی! سزای توست تلخی و مرارت بسوز ای دل! بچش طعم حرارت بسوز، ای آشنای روح پرور! بسوز، ای سینه اندوه پرور! علی گرم صفای جان و دل بود از آن باغ و از آن گلها خجل بود خدا را با دلی پر درد می خواند به عذر آن که غفلت کرد می خواند در این سوز و گدازِ ای دل ای دل زن همسایه وارد شد به منزل نگاهش با علی چون رو به رو شد تواضع کرد و در حیرت از او شد به صاحب خانه گفت این غفلت از چیست نمی دانی مگر این میهمان کیست؟ بهار معرفت، گلزار بینش معمّای کتاب آفرینش دلیل روشن یکتا پرستی شگفت‌آورترین اعجاز هستی ولایش شرط توحید من و توست نگاهش نور امّید من و توست اگرچه همنشین با خاکیان است نگینِ خاتمِ افلاکیان است گرفته نخل عصمت ریشه از او فروزان، مشعلِ اندیشه از او تولاّیش گلِ باغ یقین است امیر ما، امام المتّقین است! زنِ دل خسته گفت ای وای، ای وای! چو برق، آسیمه سر بر خاست از جای سرشک از دیده چون باران فرو ریخت وجود خویش را در پای او ریخت غمش همرنگِ غم‌های علی شد سرش خاک قدم‌های علی شد میان گریه های، های هایش هم آوای نِیستان شد نوایش که بر این ذرّه، ای خورشیدِ رخشا ببخشای و ببخشای و ببخشا! فروغ مهر تو پرتو فکن بود زِ غفلت پرده پیش چشم من بود خدا را! سوختم من، ساختم من علی را دیدم و نشناختم من! به چشمم توتیا خاک درِ توست رواق دیده من منظر توست قصور از تو نشد، تقصیر من بود گناهِ آهِ بی تأثیر من بود «به تقصیری که از حد بیش کردم خجالت را شفیع خویش کردم» «ندارد فعل من آن زورِ بازو که با فضل تو گردد هم ترازو» اگر کوه دلم آتش فشان شد پر از اندوهِ بی نام و نشان شد، اگر مژگان من گلچین شد از اشک اگر چشمم بلور آجین شد از اشک، اگر آزردی و رنجیدی از من خطا و ناسپاسی دیدی از من، اگر حرفی زدم، از بیکسی بود اگر بد گفتم، از دلواپسی بود خطا پوشا! دلت شاد و دَمَت گرم! مرا آتش به جان زد شعله‌ی شرم سرافرازا! غمت از آن من باد بلا گردانِ جانت، جانِ من باد تو خود سرچشمه‌ای انوار حق را فروزان کن دل و جان «شفق» را که در آفاق، عشقت پر بگیرد شراب از ساقی کوثر بگیرد رود راهی که آگاهی در آن است تو بر آنی و پیغمبر بر آن است @poem_ahl