هدایت شده از تبادلات پرجذب میخک
🕊 توی راه سڪوت بینمون بود و ذوق داشتیم و خدا رو شڪر میڪردیم ڪه همچین سعادتی بهمون داده نازی عڪسی از لباس خادمای حرم نشونم داد و گفت توش مث فرشتہ ها میشیم تا رسیدن ماشین به مقصد ، اینقدر سرگرم گفتگو درباره ی حرم بودیم ڪه متوجه گنبد سبزآبی ای ڪه آرزومون بود باهم ببینیمش نشدیم نگاهمو از نازنیـن گرفتم و به بیرون دوختم که با دیدن حرم اشکی از گوشه ی چشمم روان شد و گفتم السلام علیڪ یا اباصالح که نازنین هم با دیدن من برقی چشماشو در برگرفت و تکرار کرد السلام و علیڪ یا اباصالح نازنیـن زمزمہ کرد آقـاجان میشه منو زهـرا در راه تو باهم شهید بشیم؟! دستشو گرفتم و از ماشین کشیدمش بیرون و گفتم بیا بریم نازی خوشگله حس و حال خاصی بهم دست داده بود یاد خوابی که دیشب نازنین دیده بود افتادم یعنی واقعیت داره ؟؟ من و نازنیـن باهم ... بغض گلومو فشرد ─━─━─━─━─•◈•─━─━─━─━─ بقیشو میخوای؟ بیا تو کانال زیر و بقیشو با رفیق جونیت بخون 😍💋 ┏━━━━🦋 ℒℴ𝓿 ℯ 🧸━━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/1306656893Cf7ae77b6b4 ┗━━━━🌿 ℒℴ𝓿 ℯ 🧸━━━━┛