هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
صدای همه وجودم را در هم شکست. با قدم هایی لرزان از ترسم از اتاق خارج شدم. در این خانه و در تاریکی شب،نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد آمد. به یکباره ، قلبم را از جا کنده همه جا شد و خودم را میان عده ای مرد غریبه دیدم. همه با پیراهن های عربی و بلندی که در دستشان میرقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم میزدند. تمام تن و بدنم میلرزید که دیدم دست های شوهرم را از پشت گرفته و برادر آن عفریته با شمشیر بلندی به جان افتاده است. به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر او با شمشیر غرق به عشقم، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کرده و کار دیگری از دستم بر که فقط از وحشت جیغ میکشیدم. پیش از آنکه فریاد دادخواهی ام به گوش کسی برسد،آن شمشیرش را به رویم بلند کرد و........ ༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅ https://eitaa.com/joinchat/1695219824C23ca6d9389 ༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅