🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و حالا حرف دل خودم را زدم:" ولی من می خوام بدونم تو چرا فکر می کنی الان امام زمان (ع) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه ای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمی توانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد:" نمی دونم چرا فکر می کنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من قانع نشدم که باز سماجت کردم:" خُب چرا همچین حسی می کنی؟" که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد:" خُب حس کردم دیگه! نمی دونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس می کردم داره نگام می کنه!" سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد:" یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!" و به عمق چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا باور کنم چه می گوید:" الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدم ها دلشون می گیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (ص) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (ع) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!" نمی فهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمی رسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر می شد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت می کرد، تمرکزم را بیشتر به هم می زد که با کلافگی سؤال کردم:" خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟" فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار می کنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد:" الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤال ها رو بدونم، ولی یه وقت هایی می رسه که آدم حس می کنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت می کشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی می گرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..." و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان می کرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایت های زنک کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد:" حاج خانم! چرا حرف منو باور نمی کنید؟!!! من این دختر رو می شناسم! همه کس و کارش رو می شناسم! اینا وهابی ان! به خدا همهشون وهابی شدن!" و نمی دانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:" چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:" حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار می کرد! به جرم اینکه شوهرم شیعه اس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو می ریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!" و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمی توانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلب هایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش می کردیم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me