#داستان
#حکایت
مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای
#زنِ خود بِبَرد
در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود
عاقبت فریب
#نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند
سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:
این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت؛
اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است
#امثال_و_حکم دهخدا - ص ۱۸۴۸