نوشته های ناهید اگر می خواستم به اون بحث بی فایده ادامه بدم تا شب طول می کشید و آخرم این من بودم که یک چیزی بهش بدهکار می شدم ؛ از هر راهی میرفتم تا بتونم رابطه ی خوبی با اون داشته باشم نمی شد ؛ و نمی فهمیدم کجای کار می لنگه ؛ من فکر می کردم اون مغرور و از خود راضیه و اون منو متهم می دونست ؛ با اینکه خودم سالها بود مسائل مردم رو تجریه و تحلیل می کردم نمی تونستم از عهده ی زندگی خودم بر بیام ؛ برای همین گفتم : شهاب عزیزم خواهش می کنم امروز دست از این حرفا بکش و منو به حال خودم بزار باید ناهار درست کنم حنا گرسنه اس ؛ لباسشو عوض کرد و نشست جلوی تلویزیون وحنا رو گرفت روی پاش و شروع کرد با اون حرف زدن ؛ منم رفتم توی آشپزخونه در حالیکه یک آن نمی تونستم به مامان فکر نکنم ؛ وقتی غذا آماده شد دیدم شهاب روی مبل خوابش برده غذای حنا رو دادم و بردمش توی تختش تا بخوابه ؛ بعد میز غذا رو توی آشپزخونه چیدم و رفتم کنار شهاب و آروم گفتم : شهاب ؟ شهاب ؟ غذا آماده اس چشمش رو باز کرد و یک مرتبه دست منو گرفت و کشید طوری که افتادم روی سینه اش و منو بوسید ؛ گفتم : این چه کاریه ؛ پاشو ناهار سرد میشه گفت : وقتی تو اخم می کنی من غذا می خوام چیکار ؟ گفتم : اخم نکردم پاشو بخوریم من باید برم خونه ی مامان دلم شور می زنه هیچکس بهم زنگ نزده نمی دونم دارن چیکار می کنن ؛ گفت : من لب به غذا نمی زنم مگر اینکه بگی دیگه دلخور نیستی ؛ گفتم : نیستم باور کن برای مامانم اخم کردم الان هیچی توی این دنیا برام از پیدا شدن اون مهمتر نیست ؛ تو فکر می کنی مامان الان کجاست ؟ بلند شد و نشست و گفت : نمی دونم ولی می دونم که هر کجا هست حالش خوب نیست ؛ مامانت زن عاقلیه حتما یک منظوری از این رفتن داشته به زودی می فهمیم ؛ برادر های تو که آدم نیستن اینو بفهمن ؛ اونقدر اذیتش کردن که گذاشته رفته ؛ تازه اون ژیلا و مینا هم احمق و بیشعورن هیچ کدوم جز تو مراعات مامان رو نمی کردن ؛ همیشه بار مشکلات زندگیشون رو میریختن روی شونه های اون و خوب یک آدم چقدر توان داره ؟ از سالی که من با تو آشنا شدم همین آش بود و همین کاسه ؛ گفتم : ببین صد بار بهت گفتم توهین به خواهر و برادرای من یعنی به من ؛ این کارو نکن شهاب ؛ درست نیست ؛ الان توام داری اونا رو قضاوت می کنی من از این می ترسم که یک بلایی سرش اومده باشه چون مامان رو می شناسم حتی نمی خواد برای یک لحظه ما رو ناراحت ببینه ؛ پرسید : چرا مامان رضایت داد اون خونه ی هزار متری رو بفروشن و به باد فنا بدن ؟ گفتم : ما کوچک بودیم مسعود تازه درسش تموم شده بود ؛ فکر می کردن پولشو سرمایه گذاری کنن تا در آمدی داشته باشیم درست نمی دونم چیکار کردن ولی می دونم که پول از بین رفت ؛ گفت : تو چقدر ساده ای مسعود ماشین خوب داره خونه ی خوب داره ؛ می ببینی که دختراشو و زنش هم چطوری دارن زندگی می کنن اونوقت اینا رو از کجا آورده ؟ مجید یک چیزی می دونه که اینطور آتیش گرفته و می خواد حق خودشو بگیره ؛ گفتم : برین غذا بخوریم نمی دونم این وسط وظیفه ی من چیه طرف هیچکدوم رو نمی تونم بگیرم پس بهتر به فکر پیدا کردن مامانم باشم ؛ وقتی داشتیم غذا می خوردیم شهاب خیلی جدی گفت : نمی زارم بری پرسیدم چی گفتی ؟ نمی زاری برم ؟ برای چی ؟ گفت : اول اینکه دلم برات تنگ شده دوم نمی خوام توی جر و بحث و کثافت کاری های اونا شرکت کنی ؛ گفتم : شهاب ممکنه این لحن تمسخر آمیز و سرزنش کننده رو تموم کنی ؛ دارم صبر می کنم نمی خوام دعوامون بشه ولی صبر منم یک حدی داره ؛ من بچه نیستم که تو بتونی برام تصمیم بگیری ؛ اولا اونا که میگی خواهر و برادرهای من هستن ؛دستم رو با مهربونی گرفت و توی چشمهام نگاه کرد و آروم گفت : عزیزم به جون حنا برای خودت میگم نمی خوام توی این اوضاع اعصابت بیشتر ناراحت بشه ؛ اقلا بیا یکم با هم دراز بکشیم شاید خوابت برد و حالت بهتر شد اینطوری می تونی بهتر فکر کنی ؛ گفتم : وای چطوری بخوابم وقتی نمی دونم الان مامانم در چه حالیه ؛ حتی وقتی غذا می خورم از خودم بدم میاد و احساس می کنم بی غیرت شدم ؛ اون روز شهاب منو به زور برد توی رختخواب ولی خوابم نبرد و روی یک دست دراز کشیدم و به اون نگاه کردم ؛ خیلی دوستش داشتم ولی احساس می کردم هر روز بیشتر دارم ازش دور میشم و عشقی که با تمام وجود سعی داشتم زنده نگهش دارم رو به خاموشی میرفت ؛ دوباره یادم اومد از اون شبی که منو رسوند خونه وقتی ازم پرسیداگر یکی بیاد سراغ شما و بگه در نگاه اول عاشق شدم بهش چی میگین ؛ از جواب می ترسیدم و از سئوال بعدی بیشتر و اعتراف می کنم که خیلی زیاد ازش خوشم اومده بود و بالاخره گفتم : این یک سئوال ساده نیست که من بتونم جواب بدم رمز و رازهایی داره و برای هر کس یک جور اتفاق میفته نمیشه به همین سادگی جواب داد ؛ در واقع پاسخ این سئوال رو خود شخص بهتر می تونه بده ؛ چون همینطور که اثر انگشت هر آدم با آدم دیگه فرق داره