🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 * 💌داستان واقعیِ 💟 ‍ ‍ ⬅️ 💕 حلـقہ...💕* نزدیڪ زمان نهار بود ڪلاس نداشتم و مهمتر از همہ ڪل روز رو داشتم بہ این فڪر مے ڪردم ڪه ڪجاست؟ بہ صورت ڪاملا اتفاقے، شروع ڪردم بہ دنبالش گشتن زیر درخت نماز مے خوند بعد وسایلش رو جمع ڪرد و ظرف غذاش رو در آورد . یهو چشمش افتاد بہ من مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم خواستم در برم اما خیلے مسخره مے شد داشتم رد مے شدم اتفاقے دیدم اینجا نشستے تا اینو گفتم با خوشحالے گفت: چه اتفاق خوبے. مے خواستم نهار بخورم. مے خواے با هم غذا بخوریم؟ ناخودآگاه و بے معطلے گفتم: نہ، قراره با بچہ ها، نهار بریم رستوران دروغ بودخندید و گفت: بهتون خوش بگذره . اومدم فرار ڪنم ڪه صدام ڪرد رفت از توے ڪیفش یہ جبعہ ڪوچیڪ درآورد گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. مے خواستم با هم بریم ولے اگر دوست داشتے دستت ڪن جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم از دور یه بار دیگہ ایستادم نگاهش ڪردم تنها زیر درخت شاید از دید خانوادگے و ثروت ما، اون حلقه بے ارزش بود اما با یہ نگاه مے تونستم بگم امیرحسین ڪلی پول پاش داده بود شاید ڪل پس اندازش رو ... •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba