🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با غیظ دل سوزی و حرص گفتم: -چون لیاقتتو نداشت! نداشت که الان پیشت نیست که بعد اون داغون شدی که حتی وقتی اسمشو میشنوی انقد عصبی میشی! سکوتش طولانی شد آن قدر طولانی که انگار ارتباط بینمان قطع شد. ناگهان زمزمه کرد ---شب بخیر! آنجا بود که به تماس خاتمه داد. من هم پیگیرش نشدم. داشتم بی هدف در واتساپ میچرخیدم که با آنلاین بودن صدرا مواجه شدم برایش نوشتم: 《صدرا؟ یه سؤال بپرسم؟》 حدوداً پنج دقیقه ی بعد جواب داد: «جان؟ بپرس.» بی مقدمه چینی تایپ کردم: «بردیا هنوزم لیلی و دوست داره؟» پاسخش هم شوکه ام کرد و هم نکرد 《آره.》 «آره؟!» 《بردیاهمونقد که لیلی و دوست داره ازش متنفره》 حال بهتر متوجه حسش شده بودم. دوست داشتن و نفرت همزمان که روی مبل تک نفره ای می نشستم، انگشتانم را روی کیبورد گوشی به حرکت در آوردم 《لیلی چه شکلیه؟ خوشگله؟》 《بی تعارف تو خوشگل تری》 «چه ربطی داشت؟» 《هیچی فقط من این روزا خل و چل شدم فکر میکنم تو به بردیا خیلی می آی!》 «من زن عموشم!» 《زن باباش که نیستی!》 《متوجه منظورت نمیشم》 «تو دلت با عموش نیست!» بهت زده شدم به صفحه ی گوشی خیره ماندم که ادامه داد 《 حتماً از اردشیرخان جدا شو!》 * در ماشینم را بستم و قدم برداشتم. همان طور که راه میرفتم كيفم را روی دوشم انداختم رمز امنیتی را وارد کردم و فوری داخل رفتم. عزیزانم منتظرم بودند به سالن خانه پا گذاشتم غزل و هلنا روی مبل دونفره ای مقابل اردشیر نشسته بودند .فرح خانم هم مشغول پذیرایی کردن بود. دستم را بالا بردم -سلام بچه ها ببخشید تا برسم دیر شد کارم طول کشید، بعدشم توو ترافیک گیر کردم. خیلی منتظر موندید؟ هلنا زودتر از غزل جواب داد: +++عیبی نداره آجی. پیش روی کردم ابتدا به سمت اردشیر رفتم که بلافاصله بلند شد و گونه ام را بوسید * •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba