🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 تقلا کردم بی تفاوت به نظر برسم -عزیزم، دخالت نكن لطفاً. غزل که بی خداحافظی رفت و در را هم پشت سرش بست هلنا سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: --- من عادت ندارم شما دو تاباهم ،نسازید باهم دعوا کنید. آخه از ترم اول دانشگاه تا الان دوستید. حیفه در بیفتید. چیزی نگفتم سرش را که بالا گرفت ،با نگاهم ساکتش کردم من هم همانند او ناراحت بودم فقط به روی خودم نمیآوردم -خب؟ کیکو بِبُرم؟ اردشیر که رضایتمند به نظر میرسید شانه ام را نوازش کرد و در جوابم گفت: --ببر عشقم دلمون آب شد. -شكمو! لبه ی کیک را همزمان با دست زدنهای اردشیر و هلنا بریدم. فرح خانم تقسیمش کرد خوردیم. نوشیدیم گفتیم خندیدیم ساعاتی بعد بود که من و خواهر کوچکم روی مبل دونفره ای نشسته بودیم و مدام پچ پچ میکردیم و ریز میخندیدیم اردشیر در طبقه بالا مشغول تلفن صحبت کردن با همکارش بود خنده اش که بند آمد رفته رفته خنده ی من هم قطع شد و به ابروان در همش چشم دوختم که غمگین گفت: +++آجی مامان گفت تولدت و تبریک بگم این بار نوبت من بود که ابروانم به هم بچسبند. نه از خشم، بلکه از غم -یدشه هنوز تولدمو مامان؟ دستش را روی شانه چپم گذاشت و نوازشم کرد: +++مگه میشه یادش بره؟ اتفاقاً مامان تو رو یه جور خاص دوست داره فقط محبت کردن بلد نیست. هم زمان که سرم را چندین بار تکان میدادم لبهایم میزبان لبخند تلخم شدند: -دوسم داره؟ اوهوم دوسم داره دوسم داره که هیچ وقت پشتم نمی ایسته دوسم داره که عقده ی مهربون بودنش همیشه به دلم مونده دوسم داره! +++مامان زبونش تلخه ،آجی مثل هانیه ست انقدم محبت ندیده بلد نیست محبت کنه منم اگه به تو نمیرفتم، مثل مامان و هانیه می شدم از اولش با بابا مامان و هانیه فرق داشتی، به منم یاد دادی که فرق داشته باشم. امکان نداشت اجازه بدهم بغضم بشکند و شکستم بدهد -سعی میکنم درکشون کنم، سعی میکنم ولی هر دفعه یاد کاراشون میافتم نمیتونم ، هلنا نمیشه. به چانه ی لرزانش زل زدم -تو رو هم از دستشون نجات میدم ،هلنا فقط یه کم تحمل کن. نجاتت میدم تو حیفی اونجا هدر میری خودش را توی بغلم .انداخت موهایش را ،مادرانه خواهرانه، نوازش کردم. آن قدر این کار را انجام دادم که آرام آرام به آرامش رسید. آن شب هم مانند همیشه با اکراه هلنا را راهی خانه کردم چند میلیونی هم به حسابش زدم تا تأمینش کنم. یک کمی بعد از رفتن هلنا همراه اردشیر به طبقه ی بالا رفتم. فرح خانم مشغول تمیزکاری سالن پایین و آشپزخانه بود. داشتم آرایشم را پاک میکردم که اردشیر در حال بیرون آوردن پیراهن آبی آسمانی اش، پرسید: --جشن تولدتو دوست داشتی هانا خانم؟ همان طور که پد را روی لبانم میکشیدم با لبخند گفتم: -اوهوم خیلی مرسی ازت بابت همه چی روحیه م عوض شد. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba