🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با آرامش گفت: --میدونم عشقم. -می دونی؟ من خودم به بردیا گفتم امروز تولدته میدونستم بهت تبریک میگه و میدونستم توام قطعاً باهاش تماس میگیری. نتوانستم مانع شکل گرفتن لبخند پت و پهنم شوم -حدس می زدم -- همین که الان دارم لبخند خوشگلتو میبینم، یعنی کارم درست بوده - واقعاً ممنونم عزیزم. --نظرت چیه از اتریش که برگشت یه روز دعوتش کنیم این جا باهم وقت بگذرونیم؟ ذوق زده خندیدم: -از موافقم موافق ترم --پس حله! -عاليه --بخوابیم عشقم؟ -اوهوم، بخوابیم. ذوق زده بودم شور داشتم شوق داشتم شوق دیدن دوباره ی بردیا را زنگ خانه که به صدا در آمد به سمت آیفون قدم تند کردم. با دیدن چهره ی بردیا توی صفحه ی مانیتور، تعجب کردم ابروانم بالا پریدند چرا این قدر زود آمده بود؟ حقیقتاً توقعش را نداشتم من تازه از بانک برگشته بودم کلید در بازکن را فشردم. در ورودی را برایش باز گذاشتم و بعد تقریباً پله ها را تا رسیدن به طبقه ی بالا دویدم که لباس پوشیده ای بپوشم. ابتدا دندانهایم را مسواک زدم تونیک کلفت و صورتی کثیفم که قواره اش بلند بود را پوشیدم شلوارم را تعویض کردم لبه ی تخت نشستم مشغول بافتن موهای صاف و طويلم بودم که دلنشین و اما بلند صدا زد: ---یا الله! صاب خونه؟ کجایی؟ همان طور که به گیسم کش میبستم متقابلاً با صدای بلندی گفتم: -الان میآم پایین همه ی کارهایم را هول هولکی انجام میدادم طوری که نفهمیدم چگونه شال مشکی را روی موهایم انداختم و بعد به قصد رسیدن به طبقه ی پایین به راه افتادم آن میان همزمان که از پلکان پایین میرفتم فرق کجم را با وسواس مرتب کردم دیدمش روی مبل دونفره ای نشسته بود و دستهایش داشتند روی کیبورد گوشی به حرکت در می آمدند کمی جلوتر رفتم. چقدر مجذوب کننده به نظر می رسید میتابید میدرخشید چقدر این بلوز آستین بلند سبز پررنگی که پوشیده بود، به او می آمد. چقدر برازنده اش بود ریش بلند شده اش چهره اش را مردانه تر نشان میداد چقدر کتانیهای نایکش شیک بودند. صندلهای پاشنه بلندم را روی زمین کوبیدم تا بلکه توجهش را این گونه جلب کنم همان طورنشسته، اندکی به سمتم چرخید. نگذاشتم سلام بدهد. دست به سینه شدم -آخه من صاب خونه م؟ نیستم دیگه درست و حسابی نگاهم نمیکرد ---صاحب خونه نیستی ،خانم خونه که هستی! •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba