🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 بعد به چرخیدن در اینستاگرام ادامه دادم تا زمان سپری شود. چند دقیقه ی بعد بود که رویدادی برایم آمد. چکش کردم چشمهایم درشت شدند بردیا کامنتم را لایک کرده بود نتوانستم از صفحه ی گوشی چشم بردارم. درست میدیدم؟ بغض کردم. روی نوشته ام و لایک او را بوسیدم گوشی را به سینه ام فشردم. آن شب تا صبح چشم روی هم نگذاشتم چند ساعتی میشد که اتاقم در آن هتل آپارتمان را تخلیه کرده بودم چند ساعتی میشد که رسماً بی خانمان شده بودم. چندساعتی میشد که با وجود بار و بندیلم در خیابانها ول میچرخیدم هدفی نداشتم مقصدی نداشتم فقط میرفتم بی آنکه مقصود را بدانم دریغ از این که خانه ای، سرپناهی داشته باشم. خسته شده بودم این آلاخون والاخون بودن داشت دیوانه ام می کرد تا کی قرار بود خانه ام روی دوشهایم باشد؟ تا کی قرار بود من این قدر فلک زده باشم؟ تا کی؟ نمیشد من نمیتوانستم با این همه بی پناه بودنم کنار بیایم من به یک سرپناه نیاز داشتم من آرزوها و خیالها داشتم. احتیاج داشتم کسی باشد زیر پروبالم را بگیرد کمکم کند من را بالا بکشد من رفاه تباه شده ام را پس می خواستم نه نمی ماندم در قعر این دنیا نمی ماندم بالا می آمدم دوباره پیشرفت می کردم. هرچه که می طلبیدم را به دست می آوردم علیرضا را دور می انداختم و زود به آن بالابالاها می رسیدم احمقانه ترین فکر ممکن که به ذهنم رسید فوراً آژانس گرفتم توی ماشین که جای گیر شدم و لوازمم را درون صندوق عقب گذاشتم بلند خطاب به راننده گفتم: -آقا میرم تجریش حرکت که کرد من هم با تکانهای اتومبیل تکان خوردم طول کشید تا به مقصد برسیم از این رو بود که راننده کرایه ی زیادی از من طلبید که آن را غرولندکنان پرداختم. باز هم من بودم و حمل کردن همزمان چمدان و ساک و کیفم روبه روی یک ماشین شاسی بلند مدل بالا که نامش را نمی دانستم ایستادم تا قادر باشم لباسهایم را وارسی کنم یک بلوز بافت آستین بلند مشکی به تن داشتم که چسبان بود و آستین هایش هم از ابتدا تا انتها کیپ. یک پانچوی بافت و بلند قهوه ای نیز روی بلوزم پوشیده بودم شالم هم بافت بود و آن هم مشکی این لباسها را یک هفته ی پیش خریده بودم تا کمی روحیه ام را تقویت کنم تردید را کنار گذاشتم آرام آرام جلو رفتم قلبم میتپید. وحشیانه میتپید بی تابانه میتپید مقابل در ورودی خانه ی لوکس و سه طبقه اش قرار گرفتم. انگشت سبابه ی لرزانم را جلو بردم و آهسته زنگ را فشردم. چند لحظه بعد، با این که تصویر چهره ی درمانده ی من را در صفحه ی مانیتور آیفون میدید با غیظ یک کلام پرسید: ---کیه؟ صدایم میلرزید: -زن عمو هانام میشه باز کنی؟ چیزی نگفت آن قدر تعلل کرد که ناامید شدم اما باز کرد. در را به رویم باز کرد •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba