🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان#اجبار#پارت۳۶۹
این بی کلام خیره شدنش، معذبم میکرد. بلند شدم و گفتم:
-راجع به پیشنهادم فکر کن من میرم دوش بگیرم
مقابلم را دیدم؛ پشت سرم را نه.
به اتاقم رفتم و درب را بستم
اتاقی که تم یاسی رنگ لوازمش، آرامش بخش بود و چیدمانش رؤیایی
همیشه در این اتاق آرام میشدم
دوستش داشتم.
سمت میز تحریرم رفتم و گوشیام را برداشتم. همین که وارد اینستاگرام شدم، به دایرکتی که از طرف غزل داشتم برخوردم. برایم نوشته بود:
«چرا هرچی به گوشیت زنگ میزنم جواب نمیدی؟ هرچی پیام برات توو واتس اپ میذارم حتی سینم نمیزنی؟ نگرانتم هانا جواب بده لطفاً.»
دروغ نبود اگر میگفتم دلتنگش شده بودم دلتنگ خاطرات قشنگمان؛ و خوبیهای او، کم خوبی نکرده بود در حقم
با این حال ترجیح دادم فعلاً جواب ندهم و به حمام بروم حوله و یک دست لباس تمیز برداشتم و از اتاق خارج شدم.
درست پیش چشمهای کنجکاو او که به دنبالم بودند به داخل سرویس طبقه ی دوم خانه پا گذاشتم
قصد در وان نشستن را نداشتم. از این رو بود که شیر دوش آب را باز کردم و لحظاتی چشم بستم به روی همه ی سؤالات و نگرانی هایم
بعد از گرفتن یک دوش آب گرم دل چسب، بدنم را با حوله خشک کردم و لباسهایم را پوشیدم موهایم را گوجه ای بستم و حوله را روی موهایم گذاشتم همیشه همین جور طبیعی خشک میشدند.
بیرون رفتم بردیا را آن دوروبر ندیدم
مسیر اتاقم را در پیش گرفتم. دلم پیش غزل بود.
حداقل کاری که میتوانستم بکنم، این بود که از نگرانی درش بیاورم فعلاً نمیخواستم شمارهی خط فرانسوی ام را داشته باشد.
از این رو جوابش را در همان دایرکت اینستاگرام دادم
«نگرانم نباش؛ حالم خوبه، در اسرع وقت باهات ارتباط برقرار می کنم.»
مهلت نداد اینستاگرام را ترک کنم بلافاصله پیامم را دید و در پاسخم نوشت
----همین که خوبی برا من کافیه
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید
عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba