🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 خم شدم؛ پتو را روی بدنش انداختم. خواستم بچرخم؛ برگردم که دقیقاً همان دم، مچ دستم، گرفتار انگشتان دست او شد. اویی که چشمهای خواب آلودش حال نیمه باز بودند؛ و همینطور خیره ی من! دستم را تکان دادم که آزادش کنم؛ ولی او دستم را محکمتر از قبل گرفت؛ و این بار کمی هم کشید با زبان بی زبانی از من میخواست تا کنارش بمانم؟ با یک بی زبانی آشکار! آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم -بمونم پیشت؟ نمیتوانست راحت بخوابد نه؟ تنها جوابی که به سؤالم داد، یک حرکت ریز و مثبت به سرش بود جوابی که برای من و برای ماندنم کفایت میکرد. ماندم؛ مگر میشد او بخواهد و من نمانم؟ محال ممکن بود که بتوانم تنهایش بگذارم؛ محال بود! •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba