🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان#اجبار#پارت۴۵۲
خم شدم؛ پتو را روی بدنش انداختم.
خواستم بچرخم؛ برگردم که دقیقاً همان دم، مچ دستم، گرفتار انگشتان دست او شد.
اویی که چشمهای خواب آلودش حال نیمه باز بودند؛ و همینطور خیره ی من!
دستم را تکان دادم که آزادش کنم؛ ولی او دستم را محکمتر از قبل گرفت؛ و این بار کمی هم کشید
با زبان بی زبانی از من میخواست تا کنارش بمانم؟ با یک بی زبانی
آشکار!
آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم
-بمونم پیشت؟
نمیتوانست راحت بخوابد نه؟
تنها جوابی که به سؤالم داد، یک حرکت ریز و مثبت به سرش بود جوابی که برای من و برای ماندنم کفایت میکرد.
ماندم؛ مگر میشد او بخواهد و من نمانم؟ محال ممکن بود که بتوانم تنهایش بگذارم؛ محال بود!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba