🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان#اجبار#پارت۴۵۵
سرم را روی بالش جابه جا کردم و با چشمانی که بسته بودند، همان
طور که در تلاش بودم تا پتو را روی بدنم بکشم گفتم
-باشه پس بعدِ ،نماز توام بخواب بخوابیا خب؟
در آخر اما، او کسی بود که پتو را روی تنم انداخت؛ و بعد تا سینه ام مرتبش هم کرد
--- میخوابم انقد نگران من نباش بخواب
چیزی نگفتم آن قدر گیج و مستِ خواب بودم که به محض تاریک شدن فضا به خواب فرو رفتم
هشت صبح فردا، با صدای ملایم آلارم ساعتم از خواب بیدار شدم.
بدخلق، دست دراز کردم تا کوک ساعت رومیزی ام را خاموش کنم که چشمهایم به لیوان آب پرتقال و لپتاپی که همچنان روی پاتختی قرار داشتند برخورد کردند
آنجا بود که همهی اتفاقاتِ شب گذشته برایم تداعی شدند. گذشته و بامدادِ امروز، همانجا که در آغوشش بودم
شب هم زمان که مینشستم همه جای اتاقم را دید زدم؛ خبری از داستی
نبود.
بلند شدم تخت را مرتب کردم
شارژ لپ تاپم تمام شده و خاموش شده بود؛ پس به شارژر متصلش کردم.
لیوان آب پرتقالم که تا نیمه پر بود را برداشتم و از اتاق خارج شدم
سالن طبقه ی بالا هم مانند اتاق من سوت و کور بود.
به آشپزخانه ای که در همین طبقه بود رفتم تا لیوان را داخل سینک ظرف شویی بگذارم؛
سپس روانه ی سرویس شدم
بیست دقیقهی ،بعد دنبال بردیا و داستی میگشتم؛ که در انتها از طریق پنجره ی شیشه ای و قدی طبقه پایین که به حیاط کوچک و چمنزار خانه اشراف داشت دیدمشان
لبخندی روی لبانم شکل گرفت.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba