🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 بندهای رنگیشان را عین همیشه، داخل فرستاده؛ دومرتبه ایستادم که چشمم به بردیایی خورد که با ته خنده‌ی نسبتاً پیدایی، زل زده بود به پاهای من لبم را خجالت زده تر کردم و مردمکهایم را در اطراف چرخاندم که در آن میان داستی را در حال پرسه زدن شکار کردم بردیا کی رهایش کرده بود؟ -بلد نیستم بند کفش ببندم ته خنده ی روی لبهایش به یک خنده‌ی صامت تبدیل شد ---میدونم؛ یعنی میدونستم گیج شدم؛ تکرار کردم -می دونستی؟ ---آره. -چه جوری؟ خیره ی چشمهای آهویی‌ام که خط چشم مشکی دنباله دارم، قطعاً زیباتر نشانشان میداد شد ---اولین باری که همراه عموم اومدی خونه‌م، وقتی رفتی کفشهات‌و از پات در بیاری دیدم بندات بسته نبودن اوه آن روز؛ آن روز را هنوز به یاد داشت؟ دفعه ی اولی که پا به خانه اش گذاشتم را یادش بود؟ چه دقتی؛ چه حافظه ای اراده ای روی ذوق زدگی مفرطم که عیان هم شده بود، نداشتم -فکر نمیکردم یادت باشه لبخند محوی زد ---من حافظه ی خوبی دارم. -كاملاً مشخصه. تا قصد کردم به طرف درب خروجی قدم بردارم جلوی من زانو زد که جا خوردم؛ و دست خودم نبود که از فرط حیرت هین خفیفی کشیدم کوتاه -چیکار میکنی؟ بند کتانی پای چپم را بیرون آورد و مشغول بستن شد: ---بند کفش‌تو میبندم سینه ام از هیجان بود که این چنین با ضرب بالا و پایین میشد؟ باورم نمیشد این بردیا فرداد بود که در برابر من زانو زده بود تا بند کفشم را ببندد آن قدر زود این کار را کرد که تا من به خودم بیایم و بخواهم از منظره ی پیش رویم که در معرض دیدم ،بود لذت ببرم، او دوباره مقابلم ایستاده بود. دلم ماند که چرا دستم را بین موهای مرتب و اصلاح شده ی مشکی پرپشتش فرو نبردم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba