🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 باز هم نه جوابی نصیبم شد؛ نه واکنشی به طبقه ی بالا که رسیدیم یک راست به طرف آشپزخانه و سینک ظرفشویی رفت. جوری به اطراف نگاه میکرد که انگار به دنبال چیزی میگشت. گیج شدم. قصدش چه بود؟ چه کار میخواست بکند؟ پشت سرش ایستاده؛ عین افکارم را به زبان آوردم -چیکار میخوای بکنی؟ در آخر درب نزدیک ترین کابینت به گاز را باز کرد و فندک آبی آشپزخانه را در دست گرفت که چند ثانیه ای خشکم زد. میخواست عکسهای دونفره ی من و علیرضا را آتش بزند بی تعلل خودم را جمع وجور کرده؛ نزدیکش شده؛ به حرف آمدم -بده‌شون من میریزمشون دور؛ خب؟ فقط آتیششون نزن! بی تفاوت همزمان که لب پایینش را لای دندانهایش کشید شروع کرد کاور نایلونی صفحه به صفحه ی آلبوم را پاره کردن تا به خود عکسها دسترسی داشته باشد. صدا بلند کردم -با توام آ؛ میشنوی؟ به پاره کردن کاورها که ادامه داد با غیظ دست دراز کردم تا آلبوم را پس بگیرم -میگم بده‌شون به من دستم را با شدت پس زده؛ تهدید کرد ---زر مفت نزن هانا؛ بكش عقب سگ ترم نکن! فندک را روشن کرد و دوتا از عکسهای علیرضا و من را به آتش کشید. وا رفتم؛ هاج وواج ماندم با چشم خود دیدم که چطور ،آتش به سرعت حرکت کرد؛ شعله ور شد و خاطراتم را در کمتر از یک دقیقه به یک مشت خاکستر بدل کرد. سوخت؛ دوتا از عکسهای من و علیرضا ،را بردیا سوزاند بردیایی که طغیان کرده بود؛ دیوانه؛ افسارگسیخته شده بود. نمیتوانستم اجازه دهم با مابقی عکسها هم همین کار را کند. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba