🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 نگاهش قفل ظاهرم شد؛ قفل لباسم؛ قفل آماده بودنم؛ برای رفتن از خانه حرفی نزد؛ چشم هم برنداشت فقط اخم کرد. همین -It's complicated, yeah. این جمله ی انگلیسی را او خطاب به فرد پشت خط گفت. به معنی «پیچیده است؛ آره.» «نه، فکر نمیکنم.» -No, I don't think so. -Maybe? همین یک کلمه را با خنده پرسید. به معنی «شاید؟» چگونه میتوانست بخندد؟ این قدر بیخیال جلوه کند؟ این قدر نسبت به من بی تفاوت باشد؟ به طوری که سر میز ناهار هیچ حرفی با من نزد در حالی که تمام مدتی که در حال آشپزی بودم زیر نظرم گرفته بود در انتها تنها کاری که کرد این بود که در جمع کردن میز کمکم کند. تلاش کردم مانندِ ،خودش خنثی به نظر .بیایم ارتباط چشمیمان را قطع و کیفم را روی دوشم، تنظیم کردم ازم معذرت خواهی نمیکرد که هیچ بلکه بی اعتنایی هم میکرد اوج بی توجهی اش هم وقتی بود که خم شد از توی ظرف میوه‌ی روی میز مقابلش یک عدد موز برداشت و پوستش را کند. انگار نه انگار که مرا دیده بود. پایم را روی پله ی اول که گذاشتم شنیدم که عجولانه به شخص پشت تلفن گفت: _Oh, ok. No problem mate, I'll call you later. Yeah, take care. You too. Bye. به معنی «اوه باشه مشکلی نیست ،رفیق من بعداً باهات تماس میگیرم آره مواظبت کن توام همین طور. خداحافظ. بعد تماس بینشان قطع شد. از عمد، پله ها را سلانه سلانه طی میکردم حقیقتاً امید داشتم حال که دیگر با گوشی صحبت نمیکرد به دنبالم . بیاید بیاید با من حرف بزند حتی اگر عذرخواهی هم نکرد .نکرد فقط ساکت نباشد؛ بی توجه و منفعل نباشد. به یک طعنه یک سؤال تک کلمه ای ساده مثل «کجا؟» هم رضایت میدادم؛ فقط اگر او میآمد پیشم نیامد؛ اما نیامد که نیامد. دمپایی های راحتی زنانه ام را با یک جفت کفش تعویض کردم و آشفته از خانه بیرون زدم چند دقیقه ای را پیاده روی کردم کمی بعد سوار تاکسی شدم و به ،راننده آدرس خانه ی پیمان که چندان دور نبود را دادم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba