🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿 ✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت: چهارم شب از نیمه گذشته بود.🌘 سرما در آخرین درجه بیداد می کرد و دیگر رمقی برای شکوه و شکایت هم در پیرمرد نمانده بود. حیدر آنقدر آشفته بود و گریه کرده بود😭 که حال خودش را نمی فهمید. شبهای زیادی را به سختی گذرانده بود، امّا حالا اين حضور پدر بود و رنجى كه مى ‏برد توان تحمل يك شب ديگر را از او گرفته بود. از شدت سرما خواب از چشم هر دوى آنها رفته بود كه ناگهان صداى در مدرسه دل حيدر را از جا كند.😮 كسى محكم در را مى‏ كوبيد. حيدر اول اعتنايى نكرد. تصور بيرون رفتن از زير لحاف و پوستين در آن برف نيمه شب وحشت زده ‏اش كرد. پدر پرسيد: كى مى ‏تونه باشه؟😳 ـ نمى ‏دونم. خدا مى ‏دونه نصف شبى كيه.🤔⁉️ ـ هر كى هست باشه! مى ‏بينه كسى جواب نمی‏ده میره دنبال كارش. ما كه نمى‏ تونيم كمكش كنيم. حيدر از شنيدن صداى محكم در نيم خيز شد: هرچى باشه ما يه سرپناه🏠 كه داريم. شايد راه گم كرده.😥 بلند شد و منتظر اعتراض پدر نماند. پوستين را به دور خودش پيچيد و در حجره را به زحمت باز كرد. برف پشت💨 در را پر كرده بود. حيدر به زحمت در را هل داد و با كنار رفتن مقدارى از انبوه برف كه پشت در متراكم شده بود، به سختى پا به حياط گذاشت و خودش را به دالان مدرسه رساند.🚶 صدا زد: كيه؟ 🗣اين وقت شب كسى در مدرسه نيست. صدايى از پشت در گفت......... 👆ادامه دارد...... ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🌤 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @kanoon_mahdaviat313 ___