#ارسالی ❤️
سلام داداش محسن
داداش وقتی خبر شهادتت همه جا پیچیده بود من مثل خیلی از مردم اشک نریختم مثل خیلی از مردم تکون نخوردم در واقع من اصلا توجهی نکردم یعنی اصلا ببخشید این حرفو میزنم ولی واسم مهمم نبود نه اینکه فکر کنی از شهدا خوشم نمیاد نه ولی انقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقتی واسه فکر کردن به شهیدی که سرش رو فدا حضرت زینب کرده بود نداشتم 😓
تا اینکه تقریبا چند ماه از شهادتت میگذشت چند روز بود که دوستم توی مدرسه درباره شهید محسن حججی حرف میزد انقدر دربارش حرف زد که فهمیدم خیلی این شهید و دوست داره ولی بازم واسه من مهم نبود فقط میدونستم اونم یه شهیده مثل شهیدای دیگه تا اینکه یه روز توی اتاقم نشسته بودم مامانم صدام زد گفت بیا توی یکی از کانالای شهدا یه داستان در مورد کمک کردن یه شهید به یه نفر نوشته بودن شروع کردم به خوندن داستان هرچه بیشتر میخوندم متوجه میشدم که اون شخص ویژگی های دوستمو داره مامانم گفت ادمین این کانال دوستمه گفت این داستانو دوستت نوشته یه دفعه بغض گلوم رو گرفت نمیدونم چرا شاید بخاطر اینکه دوست داشتم من جای دوست بودم یا شایدم حسودیم شد فقط میدونستم دوست دارم بزنم زیر گریه مامانم گفت خوش بحال دوستت که انقدر سعادت داشته که یه دوست شهید واسه خودش پیدا کنه واز اون مهم تر شهید قبولش کرده توهم میتونی بین این همه شهید یکی واسه خودت پیدا کنی بلند شدم گوشی رو برداشتم و رفتم توی اتاقم همینطور که توی فکر بودم یاد حرفای دوستم توی مدرسه درباره شهید محسن حججی افتادم زود گوشی رو برداشتم و رفتم توی گوگل و زندگی نامه شهید حججی رو سرچ کردم تا شب مشغول خوندن زندگینامه شهید حججی خاطره و خوبی هاش بودم حالا می فهمیدم چند ماه پیش پیکر اون کسی رو که توی تلوزیون نشون میدادن اون کسی که اسمش همه جا پیچیده بود اون کسی که دوستم انقدر دوستش داشت شهید چه مرد بزرگی بود اونجا تصمیم گرفتم شهید حججی رو به عنوان دوستم انتخاب کنم میدونستم به این راحتیا نیست اون روزا توی ماه رمضان بودیم با خودم و خدا عهد بستم که توی این ماه هر کار خوبی میکنم به نیت شهید محسن حججی
برای اینکه قبولم کنه....
کل ماه رو مشغول دعا کردن بودم تا اینکه چند روز از تمام شدن ماه رمضان میگذشت خبر رسید که مسابقات حفظ قرآن استانی چند روز دیگه شروع میشه
چند روز بعد روز مسابقه که رسید از داداشم خواستم کمکم کنه میدونستم رقابتا خیلی سنگینه ولی من داداش محسن و داشتم از اون کمک میخواستم به امید اونم که شده بود باید رتبه میاوردم چند روز بعد نتیجه های مسابقه که رسید اسمم و جز نفرای اول دیدم توی استان اول شدم وبه مرحله کشوری راه پیدا کردم انقدر خوشحال بودم که اشک توی چشمام جمع شده بود همونجا با خودم گفتم شاید داداش محسن قبولم کرده...
والانم که حافظ چهارده جزء قرآنم ...
اول مدیون داداشمم
و دوم از دوست عزیزم خیلی تشکر میکنم که منو یا بهترین داداش دنیا آشنا کرد
در سرم نیست به جز حال و هوای تو وعشق....❤
شادم از اینکه همه حال و هوایم توشدی...
🌷شهید سربلند🌷