🔸رفت بالای منبر. گفت: مردم! می‌خواهم اعترافی بکنم! من بیست سال تمام به شما دروغ گفتم! من اصلا درس حوزه نخوانده‌ام. الکی حدیث می‌گفتم. جواب همه‌ی سوال‌ها را از خودم در می‌آوردم... مردم مات و مبهوت! اول فکر کردند تواضع می‌کند. اما نه، قضیه جدی بود! تا می‌خورد کتکش زدند. بعد هم از روستا بیرونش کردند. آواره بیابان‌ها شد. مضطر، بی‌کس، پشیمان. ناگهان آقایی نورانی جلویش سبز شد... ▫️این حکایت جذاب را اینجا بشنوید👇 https://eitaa.com/elteja_tales/361 👈عضویت در قصه های مهدوی @Elteja_tales