روزی حاکم نیشابور برای گردش
به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی
را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ
برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند
روستائی بینوا با ترس و لرز در مقابل
تخت حاکم ایستاد، به دستور حاکم
لباس گران بهائی بر او پوشاندند
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار
و پالان خوب هم به او بدهید
حاکم که از تخت پایین آمده بود
و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت:
میتوانی بر سر کارت برگردی
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند
حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا
منتظر توضیح حاکم بودند
حاکم از کشاورز پرسید: مرا میشناسی؟
کشاورز بیچاره گفت:
شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید
حاکم گفت:
آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی
او بود
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل
که من و تو با هم دوست بودیم
در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود
من رو با آسمان کردم و گفتم:
خدایا به حقّ این باران و رحمتت
مرا حاکم نیشابور کن!
و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی
که ای سادهدل! من سالهاست از خدا
یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم میخواهم
هنوز اجابت نشده
آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی؟!
یکباره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد
حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که میخواستی
این کشیده هم تلافی همان کشیدهای
که به من زدی
فقط میخواستم بدانی که برای خدا
حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد
از خدا بخواه و زیاد هم بخواه
خدا بینهایت بخشنده و مهربان است
و در بخشیدن بی انتهاست
ولی به خواستهات ایمان داشته باش
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️
🟧 ⃟ٖٖٜٖ ⃟ٖٖٜٖ ⃟🔷️قزوین سلام 🔷️
@qazvinsalam
┄┅┅❅🌸🌺🌸❅┅┅┄