از عزیز همراه سرکارخانم زهرا علی‌نژاد بعد از کلاس‌های فیزیک و ریاضی و شیمی و ...بالاخره زنگ خورد،همه به سمت خانه می‌رفتند و من به شوق چیز دیگری به سوی بهشت بی بی قدم برمی‌داشتم. صدای دوستم را می‌شنیدم که می‌گفت:چطور میتونی؟یعنی خسته نیستی؟ و نمی‌دانست از صبح تا ساعت ۲و نیم ظهر منتظر رسیدن به این لحظه هستم... به حرم که رسیدم سلام دادم و مثل همیشه از خانم تشکر کردم که توفیق خواندن کتاب خدا را در کنار ایشان پیدا کردم. مادرم را دیدم که با ظرف ناهار منتظرم هست.با ذوق نگاهم می‌کرد و با هر لقمه غذا از برکت قرآن در زندگی تعریف می‌کرد و هرآنچه برای فرداهایم احتیاج داشتم در همان ۲۰ دقیقه برایم می‌گفت... کلاس تجوید ۲،با استاد دانش زاده،در مَدرَسی که نزدیکترین مکان به قبر خانم حضرت معصومه(سلام ‌الله علیها) بود. آن موقع ها هنوز ضريح نگذاشته بودند ولی یک تو رفتگی مشخص روی دیوار بود.اول کلاسمان را با سلام به خانم شروع می‌کردیم،تمام کلاس مثل چشم برهم زدنی می‌گذشت... دعای غریق می‌خواندیم و کلاس تمام میشد و من می‌ماندم و انتظار تا روز بعد... امروز که اینها را نوشتم نزدیک ده سال از آن روزها می‌گذرد حالا دیگر مدرسه نمی‌روم و ۵ سالی می‌شود که علم طب می‌خوانم آن مَدرس هم دیگر نیست ... اما برکت آن روزها هنوز هم در زندگی من جاری است.هنوز هم می‌روم همانجا می‌نشینم و از حضرت معصومه جانم می‌خواهم کمکم کنند کتاب خدا را رها نکنم. هنوز هم دعای غریق می‌خوانم تا از این مهلکه دنیا نجات پیدا کنم... اما دلم سخت تنگ آن کلاس و آن جمع می‌شود...دلم تنگ می‌شود برای آن دختر ۱۴ ساله‌ای که ذوق یادگیری قرآن داشت... .یا مقلّب القلوب ثبّت قلبی على دینک. 📤خاطره‌ی قشنگت رو برامون تو ایتا به آیدی:👈🏻@Quranharam ارسال کن 🆔@Qhkarimeh