بخشی از کتاب
#تنها_زیر_باران
هیجان زده پرسیدم:
«آقا مهدی مگه تو شهید نشدی همین چند وقت پیش توی جاده سردشت...؟»
حرفم را نیمه تمام گذاشت اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانی اش افتاد. بعد با خنده گفت: «من توی جلسه هاتون میام. مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده ان»
عجله داشت میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را کاویدم.
حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا که میخوای بری لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده ها برسونم» رویم را زمین نزد:
«قاسم من خیلی کار دارم باید برم هرچی میگم زود بنویس»
هول هولکی گشتم دنبال کاغذ؛ یک برگه کوچک پیدا کردم.
فوری خودکارم را از جیبم در آوردم و گفتم:
«بفرما برادر بگو تا بنویسم»
«بنویس سلام من در جمع شما هستم»
همین چند کلمه را بیشتر نگفت.
موقع خداحافظی با لحنی که چاشنی التماس داشت گفتم «بی زحمت زیر نوشته رو امضا کن»
برگه را گرفت و امضا کرد. کنارش نوشت:
«سید مهدی زین الدین»
نگاهی بهت زده به امضا و نوشته زیرش کردم. با تعجب پرسیدم؟
«چی نوشتی مهدی؟ تو که سید نبودی؟»
« اینجا بهم مقام سیادت دادن»
از خواب پریدم موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم بود. "سلام من در جمع شما هستم"
🌹راوی حاج قاسم سلیمانی
فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس
بخشی از کتاب تنها زیر باران، روایت زندگی #شهید_مهدی_زینالدین
@qomirib