☀️﷽☀️
🕊زندگی به سبک شهدا
من ببوس و او ببوس
⚡️با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود.
🌺یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. به سرعت خودم را رساندم کرمانشاه.
✨گفتند چند ساعت پیش اعزام شده همدان.
وقتی رسیدم همدان دیر وقت بود. گفتم صبح زود می روم سراغش.
💥نماز صبح را خوانده بودم که صدای در بلند شد. اول صبح چه کسی با ما کار داشت. تا در را باز کنم هزار تا فکر و خیال به سرم زد. سر جایم میخکوب شدم.
💁🏻♂️باورم نمیشد . شکری پور دو تا عصا زیر بغلش گرفته بود. هر دو پایش مجروح شده بود. خودش را انداخت بغلم.
☄️☄️من ببوس و او ببوس. می گفت : « آمده ام حلالی بطلبم. » اشک توی چشم هایم حلقه زده بود و بغض توی گلویم شکسته بود. زدم زیر گریه می گفتم : « باز تو اول شدی. »
خاطره از شهید رضا شکری پور
منبع:فاتحان
🌹شادی روح امام و شهدا صلوات
🌷لاله های روشن 👇🏼
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
https://eitaa.com/lalahayroshan