دیشب یکنفر تو صداوسیما میگفت به سید میگفتیم خسته شدیم؛ کمی استراحت کنیم. اون سفرِ آخر هفتهای را لغو کنید، سید قبول نمیکرد میگفت کارِ مردم روی زمین مانده، نباید کارِ مردم را رها کرد. یکی میگفت مُجـری مراسم مربوط به جوانان بودم؛ حراست گفت «میشه سریعتر کارتونو بکنید؟ اخه حاجآقا از زیرِ سِرُم اومده! گفته من باید جَوونا رو ببینم» تا چشمم به سید افتاد دیدم رنگ به رُخسار ندارد از خستگی! اما لبخند میزد، آن یکی میگفت اقای وزیرِ دوستداشتنیِ استوار، جانبازِ شیمیایی بوده! میگفتند تمامِ همراهانِ سید خادمالرضا بودهاند، سید نوبتِ کشیکِ خادمیاش بوده…
من نگرانِ این انقلاب و نظامِ مقدس نیستم؛ اقا گفت نگران نباشید. این کشورِ امامرضاست، من نگرانِ امورِ جاری نیستم، مملکت صاحب دارد، باورِ قلبیِ ماست. من حتی نگرانِ هلهلهها و لودگیهایِ هرزههای نوادهٔ هندِ جگرخوار هم نیستم. ولی من دلم برایِ عبا و قبایِ گِل و لاییت تنگ میشود! دلم دارد برایِ مظلومیتِ حقیقت آتش میگیرد…
چقدر خسته بودی سید؟ برای دردِ مردم تا کجا رفتی که حتی پیدا نمیشدی؟ که اندازهٔ رفیقت برگشتی؟
بین بُهت و ناباوریهایِ ما، آرام بخواب…