✍📗※مجموعه داستان، همه نمیرسند
قسمت [۴]
ماجرای کسانی که به عاشورا نرسیدند،
"شاید شبیه ما"
-------------------------
روز چهارم | مالک بن نضر ارحبی
※مالک به حضور امام حسین علیهالسلام رسید.
این دیدار ظاهراً در کربلا صورت گرفت. امام پس از خوشامدگویی علّت حضور مالک را جویا شد.
مالک گفت: برای عرض سلام خدمت رسیدم و از خدا عافیت و سلامت شما را خواستارم. مردم برای جنگ با شما جمع شده اند! نظر شما در اینباره چیست؟
امام پاسخ داد: «حسبی الله و نعم الوکیل؛ خدا مرا کفایت می کند و چه نیکو وکیلی است».
او برای امام دعا کرد....
آنگاه حضرت فرمود: چرا مرا یاری نمیکنی؟ مالک بن نضر گفت: من مقروض هستم و عیال وارم، اهل من بدون من چگونه روزگار بگذرانند؟
✘مالک دعوت امام را رد کرد و رفت !
پ . ن :
※به داستان مالک بن نضر که رسیدم، با خودم گفتم؛ ببین آدمها قربانیِ ترسهایشان میشوند!
و ترسهای تو، سقف توحید تو را مشخص میکنند. و همینطور سقف استقامتت را !
ترسها درست همان نقطههاییاند که ما به آنها بندیم و تعلق داریم، و از دست دادنشان، میترساندمان.
یکی ترس دارد از فقر خانوادهاش،
یکی ترس دارد از باختن محبوبیتش،
یکی ترس دارد از فنا کردن جایگاه اجتماعیاش ...
یکی ترس دارد از تنهایی ! و ....
•همراهی با امام، مسیرِ سر بریدنِ ترسهاست!
یکی یکی یکی، باید همه را ذبح کنی، وگرنه امام را به چشم سر هم که ببینی، ترسهایت کورت میکنند و مانع همراهیات خواهند شد.
[ استاد محمد شجاعی ]
-------------------------
https://eitaa.com/quranvdoaa/26711