*🟣سرگذشت عالم برزخ*
*🔹قسمت بیست و ششم*
قدم به مسیر تنگ و پُر پیچ و خَمی نهادیم که اطراف آن را تپّههای کوتاه و بلند پوشانده بود. عبور از این راه نیز نگرانی هایی را به دنبال داشت.
*نیک* همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه امّا با دلهرۀ بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، *نیک* پا به سمت راست نهاد.
من نیز تا اینکه میخواستم به دنبال *نیک* بروم، ناگهان دست سیاه بزرگی جلوی دهان و چشمهایم را گرفت و به دلیل اینکه بوی متعفّنی که او داشت، فهمیدم که او *گناه* است...
سعی میکردم آن دستان سیاه و پشمی را کنار بزنم. چون موفّق شدم، با هیکل زشت *گناه* روبرو شدم...
وحشتزده خواستم فرار کنم و خود را به *نیک* برسانم، امّا *گناه* دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردهای؟
با وحشتی که در وجودم بود، گفتم: قرار! کدام قرار؟! اصلاً قراری نداشتیم...
او گفت: همانکه در دنیا همراه من بودی، قراری است بین من و تو که اینجا باهم باشیم. گفتم: من اصلاً تو را نمیشناختم...
او گفت: تو خوب مرا میشناختی امّا قیافهام را نمیدیدی. حالا که بینائیت وسعت یافته، مرا مشاهده میکنی.
به او گفتم: خب حالا از من چه میخواهی؟
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالتان آمدم. در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به شما برسانم، امّا موفّق نشدم...
با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی؟ او گفت: میخواستم از آن درّه عبورت بدهم.
با ناراحتی زیاد بر سر *گناه* فریاد زدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا به جهنّم بِبَری؟!
او گفت: نه؛ میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم. امّا مهم نیست. در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچکس از وجود این راه خبر ندارد.
گفتم: حتّیٰ نیک؟!
او گفت: مطمئن باش اگر *نیک* میدانست، تو را از این مسیر سخت راهنمایی نمیکرد...
👈🏻ادامـــــه دارد.....✅قرآن ودعا