*🟣مروری بر چهار قسمت پایانی فصل اول سرگذشت عالم برزخ*
*🔹قسمت بیست و هفتم*
در همین لحظات بود که به یاد *نیک* افتادم. او که جلوتر از من رفته بود، فکر میکرد من بهدنبال او در حرکت هستم.
دلم گرفت و به اصرار از *گناه* خواستم که مرا رها کند، امّا اینبار در حالیکه چشمانش از عصبانیّت مثل دو کاسۀ خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی، بازمیگردانم.
با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه بشوم بهشرط اینکه من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشتِ سر مرا راهنمایی کند. زیرا قیافۀ او برایم نوعی عذاب بود.
قدم به مسیر چپ گذاشتم. پس از مدّتها راه رفتن، به غار بزرگی رسیدیم. بدون اینکه صورتم را برگردانم، به *گناه* گفتم: چه کنم؟ او گفت: میبینی که راه دیگری نیست و باید از داخل غار عبور کنیم.
وارد غار شدم، امّا تاریکی بیش از اندازۀ آن، مرا به وحشت انداخت. *گناه* گفت: چرا ایستادهای؟ این راه بسیار هموار و بیخطر است. با خیالی آسوده به راه خودت ادامه بده.
چند قدمی جلوتر رفتم و دوباره ایستادم و اطراف نگاه کردم. حال دیگر دهانۀ ورودیِ غار نیز پیدا نبود. تاریکی بر همه جا حاکم شد. ترس عجیبی در وجودم رخنه کرد. *گناه* را صدا زدم، امّا هیچ صدایی نشنیدم. با وحشت، برای مرتبهای دیگر و با صدایی لرزان *گناه* را صدا زدم امّا جز انعکاس صدای خودم، هیچ صدایی به گوشم نرسید...
👈🏻ادامـــــه دارد.....