💠🌀💠 🌀💠 💠 در داستانکی آمده در گذشته های دور حاکم عاقلی زندگی میکرد حاکم هر روز شاهد اعتراض های مردمش بود مردمش به سختی ها و رنج های زندگیشون معترض بودند و این اعتراضات رو هر روز به حاکم منتقل میکردند حاکم که انسانی عاقل بود تصمیم گرفت که برای همیشه به این اعتراضات پایان بدهد پس به جارچیان 📣 گفت که در همه جای شهر جار بزنند که فردا همه در میدان شهر با یک قلم و کاغذ جمع بشن .... 👥جمعیت شهر دور میدان را گرفتن و 🤴حاکم بلندتر فریاد زد: که مردم قبول دارید هر کس در این دنیا باید سهمی از مشکلات داشته باشه؟ 👥مردم تاملی کردند و یک صدا گفتند: بله؛ این سنت الهی و قانون طبیعت چون برای همه هست ما هم قبول می کنیم. 🤴بعد پادشاه گفت: من به شما یک مژده میدم که امروز به من قدرتی داده شده تا برای شما معجزه کنم و معجزه ی من اینه که هر کدوم از شما روی یک کاغذ بزرگ📝 مهمترین رنجی که الان شما را آزار می دهد بنویسید و داخل میدان شهر بگذارید. 👥همه ی مردم این کار رو انجام دادند. 🤴حاکم گفت: حالا که قبول دارید هر کس باید سهمی از رنج داشته باشه و معترض هستید که این رنج ها شما تحمیل شده, برید و تو کاغذ های وسط میدان بگردید و هر رنجی که خودتون دوست دارید و متناسب با شما هست بردارید👌 مردم ازخوشحالی فریاد زدن و شروع کردن به گشتن... بنظرشما نتیجه گشتن ها چی شد ؟؟؟ یکی از این افراد که داشت کاغذها را زیرورو میکرد و دنبال یه رنج آسانی می گشت حسسسابی مستاصل شده بود. روی کاغذها رو میخوند 👈روی یکیش نوشته بود: فرزندم داره جوان مرگ میشه بنده خدا میدید که نمیتونه مرگ جوانش رو تحمل کنه مینداخت کنار 👈روی کاغذ دیگه ای نوشته شده بود: پدرم زندانی شده ...نه این هم سخته نمیشه تحمل کرد 👈یه کاغذه دیگه ای نوشته شده بود: که پاهایم را از دست داده ام.😳 👈تو یه کاغذی دیگه نوشته همسرم خیانت کرده😔 وااااای خدای من طاقت رنجهای دیگران رو ندارم 😱😱😱😱😱 سرش رو انداخت پایین 🙇‍♂️ کاغذ خودش رو پیدا کرد اما با یه حال خوب روانه خونه شد بله دوستانم همه ی مردم در آخر کاغذهای خودشون را برداشتن و با سرهای پایین اما حال خوب به خونه هاشون رفتند از این داستانک به تکنیک یاد می کنند 💠🌀💠🌀 💠🌀💠🌀 🌞با چون خورشید بدرخشید ‎‎┄┄┅┅┅❅❅┅┅┅┄┄ 🔅@khrshidkhane