در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:فرزندم شهید شده ودر اینجاست باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!..به ناچار او را کنارهفت شهید گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد.اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر...این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید .همانطور که داشتم دنبال نشانه ای لای وسایل شهید میگشتم ،اتفاق عجیبی افتاد ،با چشم خودم دیدم که ...👇❌ https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db 😳😭👆