رازِ زندگی👩‍❤️‍👨
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 تو همون هتل لعنتی اتاق پیدا بشه که من برم توش تا رسیدم به هم
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 فلشو زدم به تلویزیون شروع کردم به عکس‌های خودم و آرادو نگاه کردم خدایا چرا این درد عادی نمی‌شد هرچقدرم سعی می‌کردم به عادت کنم بازم آخر شب که می‌شد می‌فهمیدم هیچ چیز هنوز تغییر نکرده. تو روز سعی میکردم خودمو با باشگاه رفتن و دیدن راضیه و رضا آروم کنم اما وقتی شب می‌شد همه اون لحظه‌ها خراب می‌شد این دیگه چه وضعیتی بود که من توش گیر افتاده بودم امشب راضیه اومده بود پیشم طفلکی تو اتاق تنها خوابیده بود انقدر باهام حرف زد که بیهوش شد اما دید مثل اینکه من نمی‌خوام بخوابم و سعی کرد که حداقل خودش بخوابه همین طوری که خیره به عکسا بودم یهو با صدای راضیه تکونی خوردم و با تعجب گفت _این دیگه کیه لیلا ؟ نمی‌دونستم چه توضیحی باید بهش بدم اصلا در مورد گذشتم با هیچکس جز رضا حرف نزده بودم دلمم نمی‌خواست بگم سریع هول شدم و تلویزیونو خاموش کردم و گفتم ‘ببخشید سر و صدا کردم بیدار شدی ادامه دارد...🔥 ─━━━━⊱♥️⊰━━━━─ 🫀 𝐉𝐨𝐢𝐧 :@Raaz_zendegi