حکایت بسیار زیبا
🔴آیا جنبه و ظرفیت دانستن اسرار غیب را داریم؟
روزی شخصی به اصرار از شیخ جعفر مجتهدی میخواست تا راز دستیابی به “ علم جفر ” را برای او بیان کنند و ایشان به او می گفتند:
آیا در خود این قدرت را می بینی که از آن استفاده نکنی و آن را سرمایه دکانداری خود قرار ندهی؟
پس از رفتن آن شخص، حضرت آقای مجتهدی فرمودند:
اینها نمیدانند که جهل به بعضی از مسائل برای آنها در حکم نعمت است
ائمه اطهار علیهم السلام فقط برای اصحاب خاص خود برخی از اسرار را در حد مرتبه ای که داشتند، فاش میکردند...
اینها مسائلی نیست که در کوچه و بازار بر سر زبانها بیفتد و در امور مادی از انها استفاده شود !
سپس این ماجرا را تعریف کردند:
مردی از دوستان امام صادق علیه السلام در طلب یافتن “ اسم اعظم ” بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد.
ولی امام صادق علیه السلام او را از این امر بر حذر می داشت و میفرمود: هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای !
ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد !
روزی امام صادق علیه السلام به او گفتند:
امروز مقارن ظهر، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که در آنجا هست می نشینی صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیائی و برای من بازگو کنی.
آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت.
چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیرمرد قد خمیده ای با پشته نسبتا بزرگی از خار و خاشاک اهسته اهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار، دو سوم از درازی پل را طی کرد.
در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت
جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زند که راه آمده را برگرد تا او از پل عبور کند !
و پیرمرد به او میگفت که: من دو سوم از پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی
بلکه انصاف حکم می کند که تو بخاطر جوانی و سوار بر اسب بودن فاصله کوتاهی را که آمده ای باز گردی و راه را بر من سد نکنی.
جوان مغرور با شنیدن سخن پیرمرد، او را به تازیانه میگیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا میدارد !
و پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بود رهسپار می شود.
آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف میکند.
امام از او می پرسند: اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی ؟
عرض می کند: به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند
امام علیه السلام فرمود:
آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سرّ ما بود و از اسم اعظم نصیب داشت،
ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید...!
آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس در صدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت...
📘منبع: کتاب لاله ای از ملکوت
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#کانال_حوادث_آخرالزمان_
#گفتمان_مهدویت
(لطفا با ذکر نام کانال انتشار دهید حذف لینک بلامانع است.)
اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
📕 ڪانال حوادث آخرالزمان(گفتمان مهدویت)
https://eitaa.com/rad100