خاطرات برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از همرزمان شهید دکتر چمران 🍃 قسمت پنجم: روز بعد به ستاد جنگ¬های نامنظم محل کار دکتر مصطفی چمران رفتم. وقتی وارد دفتر شدم مسؤول دفتر فرماندهی مشغول صحبت با تلفن بود، منتظر شدم تا تلفنش تمام شود. صحبت¬اش که تمام شد، بعد از چند دقیقه گفت: بفرمائید برادر، کاری داشتید؟ گفتم: بله با آقای دکتر چمران کار دارم، گفت: شما؟ گفتم: من مسؤول گروهان بچه های قم هستم. گفت: الان که دکتر چمران نیست و اگر کارت مهم است باید صبر کنی تا دکتر بیاید. گفتم: باشد برادر، صبر می¬کنم. از داخل دفتر فرماندهی ستاد جنگ¬های نامنظم حیاط ستاد پیدا بود، تعدادی از برادران ارتشی در محوطه حیاط ایستاده بودند، گویا آن¬ها هم مثل من منتظر دکتر چمران بودند. هر از گاهی مسؤول دفتر فرماندهی زیر چشمی به من نگاه می¬کرد، می¬توانستم حدث بزنم برای چه به من نگاه می¬کند. بالاخره طاقت نیاورد و گفت: دکتر چمران شما را انتخاب کرده برای فرمانده گروهان؟ گفتم: بله و بلافاصله گفتم: چطور مگه؟ گفت: هیچی، همین¬طوری، و زیر لب گفت: عجب انتخابی! توی همین حرف¬ها بودیم، دکتر چمران به همراه تعدادی از برادران ارتشی که درجات بالایی داشتند وارد شدند. دکتر وقتی من را دید بعد از احوال پرسی گفت: خوب شد آمدید، جلسه داریم شما هم در این جلسه شرکت کنید و اشاره کرد به مسؤول دفتر و گفت: موقع شروع جلسه ایشان را راهنمایی کنید بیاید داخل. تعداد افرادی که وارد سالن جلسه می¬شدند به ده نفر می¬رسید اعم از برادران پاسدار و ارتشی، همین موقع مسؤول دفتر به من گفت: شما هم بفرمائید داخل. وقتی وارد اتاق جلسه شده و نشستم، از نظر سنی مشخص بود که از همه کوچک¬تر بودم. همه نگاه ها به سمت من بود. من کنار دکتر چمران نشسته بودم. از این¬که در چنین جمعی حضور یافته بودم، یک حالت خجالتی به من دست داده بود. ولی از نگاه¬های اعضای جلسه به من، احساسم این بود که آن¬ها فکر می¬کردند شاید من از اقوام دکتر چمران باشم. جلسه با تلاوت قرآن کریم شروع شد. دکتر چمران در باره یک عملیات مهم صحبت کرد. بعد از صحبت¬هایش یکی از برادران ارتشی گفت: آقای دکتر این نوجوان را معرفی نکردی! دکتر چمران گفت: بله بنده باید قبل جلسه ایشان را معرفی می¬کردم. ایشان رزمنده دلاور، برادر علی عاشوری مسؤول یکی از گروهان های ماست که از قم با صد نفر آمده¬اند و در حال حاضر در مدرسه شهید جلالی مستقر هستند. برادران ارتشی خنده ای کردند که خیلی معنادار بود، علت خنده¬شان برای این بود که من با این سن کوچک چطور می¬توانم مسؤول گروهان باشم! دکتر چمران گفت: انشاءلله بعداً خواهید دید. یعنی به حسن انتخاب من آگاهی پیدا خواهید کرد. جلسه برای من خیلی دیر و سخت می گذشت من در جمع این بزرگان از خجالت، عرق کرده بودم. همه در جلسه نظرات خود را گفتند. در پایان جلسه، دکتر چمران رو به من گفت: شما چند لحظه صبر کنید نامه¬ای تنظیم کنم تا شما آن را به دست فرمانده سپاه اهواز برسانید. در ضمن فردا آماده شوید برویم پادگان "درب خزانه" در شهر مسجد سلیمان، بعد از نوشتن نامه، من رفتم سپاه اهواز تا فرمانده سپاه اهواز را ملاقات کنم. وقتی رسیدم اذان ظهر را می گفتند. وارد سپاه اهواز شدم وضو گرفتم تا به نماز جماعت برسم. دیدم فرمانده سپاه اهواز هم در حسینیه سپاه برای نماز آمده است. نماز جماعت را خواندیم. بعد از نماز نزد فرمانده سپاه رفتم و نامه دکتر را به ایشان دادم. او گفت: بیا دفتر با هم صحبت کنیم. رفتم دفتر فرماندهی، بعد از چند دقیقه رفتم داخل، دیدم هنوز نامه دستش هست ولی باز نکرده بخواند. گفت: برادر موضوع چیست؟ گفتم واقعیتش این است که ما می¬خواهیم همکاری خود را با شما قطع کنیم، از جایش بلند شد و گفت: اصلا نمی¬شود و من با این موضوع مخالفم. شما به ما تعهد دادید و هیج صحبتی در باره این موضوع با هم نداریم. من گفتم: برادر شما نامه را بخوان بعد اگر مخالف بودید، من قبول می¬کنم. از روی ناراحتی گفت: نه برادر از این نامه¬ها زیاد خوانده¬ام و قبول هم نمی¬کنم. من مانده بودم بین دو دلاور بزرگ اسلام، دکتر مصطفی چمران و فرمانده سپاه اهواز، قبول نکرد. لذا من گفتم: هر چه شما بفرمائید. خدا حافظی کردم از اتاق فرمانده سپاه خارج شدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم صدای بلند فرمانده را شنیدم که صدایم کرد برادر عاشوری بایستید، من برگشتم گفتم: بله برادر، گفت: چرا نگفتی چه کسی این نامه را نوشته؟ گفتم: برادر من به شما عرض کردم شما نامه را بخوانید. بعد گفت: برادر ما همه از سربازان و رزمندگان دکتر چمران هستیم، هر چه ایشان بنویسند درست است. من را در آغوش گرفت و گفت: باشد برادر، مجدد تأکید کرد هر چه دکتر گفته، درست است و گفتند: تا زمانی که در مدرسه شهید جلالی هستید بیایید آذوقه تان را از سپاه اهواز ببرید. گفتم: ممنون از لطف شما برادر، بزرگوارید و از سپاه اهواز مستقیم رفتم