"قسمت بیستم"🌱
«#تنها میان داعش»
حاال نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در
آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی
جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :»منم باهات میام.« و حیدر
نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی
بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را
روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در
دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و
دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه
دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش
را روی شانههایم حس کردم. سرم را باال آوردم، اما نفسم باال نمیآمد تا
حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه
تمنا کرد :»قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا
آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه
بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده باال میآمد :»تو رو خدا
مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودمhttps://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9