خاطرات برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس واز همرزمان شهید دکتر چمران👇
🍃قسمت بیست دوم: فرار از بیمارستان
وقتی به راه آهن رسیدم، از آن¬جا به حاج محمود افسریه مغازه دار محله¬مان زنگ زدم گفتم: به پدر و مادرم بگو من از بیمارستان مرخص شدم و مجدداً به جبهه رفتم. در آن¬زمان اکثر خانه¬ها تلفن ثابت نداشتند. سپس به قسمت بلیط فروشی مراجعه کردم گفت: آقا دیر آمدید بلیط تمام شد. من چاره¬ای جز این نداشتم که بدون بلیط سوار شوم. این هم یک نوع سفر بدون بلیط من بود. وقتی سوار می¬شدم رئیس قطار یک بلیط جریمه صادر می¬کرد. صندلی خالی هم برای نشستن وجود نداشت. مسافر بدون بلیط باید در راهرو قطار می ایستاد تا به مقصد برسد. قطار تهران- اهواز از قم رد می¬شد. داخل قطار یک نامه نوشتم، با خود گفتم شاید کسی یا آشنایی در ایستگاه راه آهن قم پیدا کنم نامه را بدهم تا به منزل ما ببرد. وقتی¬ که قطار به قم رسید، رفتم پایین، کسی که آشنا باشد را پیدا نکردم. ولی سپاه قم در میدان ایستگاه بود نامه را دادم به نگهبان، گفتم: من دارم می¬روم جبهه این نامه را بدهید به یک نفر تا برساند به خانواده ام گفت: باشد من خودم می¬برم.
برگشتم داخل قطار در راهرو قطار ایستاده بودم. یک نفری داخل کوپه نشسته بود گفت: آقا بیا پیش من بنشین، گفتم: نه مزاحم شما نمی شوم. گفت: چه مزاحمتی من دو تا بلیط قطار دارم، این دو تا صندلی مال من هست. بیایید بنشینید. از او تشکر کردم و نشستم. گفت: کجا می¬روید؟ گفتم: اهواز گفت: سربازی؟ گفتم: بسیجی¬ام گفت: برادرمن سرباز بود در نزدیکی منطقه شوش به شهادت رسید. گفتم: خدا رحمتش کند و خداوند به شما و خانواده صبر بدهد. کمی تنقلات از ساکش درآورد گفت: بفرمائید. گفت: اهل کجایی؟ گفتم: قم گفت: به¬به همسایه خانم حضرت معصومه(س) هم هستید. خوش بحالتان که چنین نعمتی را در شهرستان دارید. گفتم: بله
آخر شب بود داشتیم می رسیدیم به شهر خرم آباد، اکثر مسافران خواب بودند. صدای قطار سکوت شب را می شکست و به سوی مقصد پیش می¬رفت. تازه داشت خوابمان می¬برد که صدای مأمور آمد که بلند می¬گفت نماز نماز، قطار بین خرم آباد و اندیمشک در یک ایستگاهی نگه داشت. بلند شدم رفتم پایین وضو گرفتم، نماز صبح را خواندم و آمدم سوار قطار شدم و قطار راه افتاد. حدود ساعت هفت و نیم رسیدیم به شهر اندیمشک تعدادی از مسافران پیاده شدند. اکثر کوپه ها خالی شد و قطار به راه خود به سمت اهواز ادامه داد. صدای گلوله های توپ به گوش می رسید. یک ساعتی رفتیم. مأمور قطار با صدای بلند ¬گفت: این آخرین ایستگاه است، باید پیاده شوید. چون ایستگاه اهواز هم¬چنان در زیر آتش دشمن بود.
در بیابانی پیاده شدیم. آمدم لب جاده یک مینی بوس سوار شدم. ساعت یازده به اهواز رسیدم. مستقیم به ستاد جنگ¬های نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران رفتم. وقتی وارد شدم، مسؤول دفتر فرماندهی بلند شد گفت: به به برادر عاشوری از این¬طرفا برادر کجا بودید؟ ماجرا را تعریف کردم. سراغ دکتر چمران را گرفتم. گفت: صبح رفته منطقه و پرسیدم از گروهان من چه خبر؟ گفت چند نفری شهید و مجروح شدند. اسامی شهدا و مجروحین را گرفتم دیدم بهترین¬ها شهید شدند. کمی توی فکر شهدا بودم، مسؤول دفتر گفت: برادر کجایی؟ گفتم بیاد شهدا افتادم. گفت: راستی اگر می¬خواهی به منطقه بروی آن ماشین دارد می¬رود. بلند شو برو، و از پنجره به راننده گفت: برادر عاشوری را با خودت ببر پیش دکتر چمران، من هم از خدا خواسته سوار شدم.
دیدم کارهایی که دکتر چمران در منطقه انجام داده است، باعث شده دشمن کلی عقب نشینی کند. رفتیم در منطقه دهلاویه راننده گفت: آن سنگر فرماندهی است. فکر کنم دکتر چمران توی آن سنگر باشد. من رفتم جلوی سنگر ایستادم گفتم: آقای دکتر اجازه هست؟ دکتر صدای من را می شناخت آمد بیرون گفت: سلام آقای عاشوری چطوری؟ چه خبر؟ از اینطرفا؟ کل ماجرا را برایش تعریف کردم. دکتر گفت: از گروهان شما سی - چهل نفر بیشتر نمانده آنها را با یک گروهان دیگر ادغام کردم. الان یکی از برادران تهرانی مسؤول آنها است. گفت: شما پیش من باش، من به یک نفر مثل شما نیاز دارم. من گفتم: دکتر ابن برای من یک افتخار است در خدمت شما باشم چشم.
من چند روز کنار دکتر چمران بودم و دستم به گردنم آویزان بود. از صحبت¬های دکتر چمران با بی¬سیم می¬شنیدم، متوجه شدم یک جلسه ای قرار هست برگزار بشود. دارند آماده یک عملیات بزرگ می¬شوند. دکتر چند تا نامه به من داد گفت: این نامه ها را به فرمانده تیپ زرهی ۹۲ اهواز و فرمانده تیپ۲۳نوهد و فرمانده ۱۶ زرهی قزوین و دو تا نامه هم به فرماندهی نیروی هوایی و هوانیروز برسان و بگو ساعت پنج بعد از ظهر در ستاد جنگ¬های نامنظم جلسه است. حتماً کمی زودتر بیایند و خودت هم دیگر اینجا نیا، از همان جا بیا جلسه گفتم: چشم. راه افتادم نامه¬ها را تحویل دادم و رفتم ستاد برای شرکت در آن جلسه مهم. در آن جلسه همه فرماندهان