برادر کریمۍ می گفت:
باچنـد تا از بچه ها تو جبہه بودیـم.
علۍ هم با مــا بود.چفـیه ای آوردم و مقدارے تنقلاتی ڪه داده دبودند را ریختم داخل چفیه ای وشروع کردیم به خوردن وصحبت کردن وخندیدن.🍃
حواسمان بہ خوردنـ همـدیگر نبود و از خاطرات خـود تعریـفومی ڪردیم.
🥀
یکدفعه احساس ڪردم علے چیزۍ نمی خورد والکی با تنقلات بازے می کند!گفتم! علۍ بخور؛ چرا بازے می ڪنی؟گفت دارم می خورم.🍁
موقع رفتن زدم پشتش گفتم نخوردے ها
گفت:آخه این آجیل براے ما نبود؛ این ها براے لشکر عاشورا فرستاده بـودند. ما در لشکر محمد رسوالله(ص)وهستیم. .از عمق حرفش رفته بودم توے فکر. فرمانـده ما آمد گفت:چیه فکری؟
ماجرا را تعریف کردم. آهی کشید و گفت: خوردن این ها اشکال شرعی نداشت.
ولی آن کسی که میگویی یک پله بالاتر بود
🥀بریده ای از کتاب بی خیال🥀