🌷بمناسبت سالروزشهادت شهیدِعارف محمدحسین یوسف الهی🌷
🌹خاطرات سردار شهیدمحمدحسین یوسف الهی🌹
▪️حسین بعضی مواقع شوخی های جالبی می کرد امّا همیشه سعی داشت که کسی را ناراحت نکند.
- یک بار داخل سنگر نشسته بودیم و حسین مشغول شوخی بود. رو به من کرد و در حالی که می خندید گفت: علی آقا یک وقت از دست ما ناراحت نشوی، تقصیر خودمان نیست. اینها همه اثرات آن خون هایی است که موقعیت های مختلف در مجروحیت ها به ما وصل کرده اند. هیچ معلوم نیست که خون چه کسی به بدن ما رفته است. «تاجعلی آقا مولایی»
▪️همیشه مسائل مربوط به جبهه را حتی از من که پدرش بودم پنهان میکرد. تا بعد از شهادت ما نمی دانستیم که او در جبهه چه میکند و چه مسئولیتی دارد.
- می گفت: کسی که در راه خدا قدم برمیدارد دیگر لازم نیست، از خودش و کارهایش چیزی بگوید.
- یک بار مادرش به شوخی پرسید: آخر مادر تو چه میکنی، چه کاره ای؟
- با اینکه مجروح بود. پایش به زمین نمی رسید و عصا زیر بغل داشت، با خنده گفت: هیچی، کاری نمیکنم. روزها می رویم توی آشپزخانه می نشینیم و برای آبگوشت بچهها سیب زمینی پوست می کنیم.
- بعد از شهادتش بود که فهمیدم، معاون اطلاعات عملیات لشکر بوده و چه شجاعت هایی به خرج داده است. «پدر شهید»
▪️شب عید بود. همه خانواده دور هم جمع بودند. چون اکثراً فرهنگی بودیم، هر کدام یک سکهٔ بهار آزادی از طرف اداره به عنوان پاداش گرفته بودیم.
- حسین هم از منطقه آمده بود. آن شب خیلی از جبهه و رزمندگان صحبت کرد. در آخر گفت همه برای کمک به جبهه سکه هایشان را به او بدهند.
- کسی مخالفتی نکرد. هر کس سکهٔ خودش را در آورد و به او داد. وقتی که سکه مرا گرفت، حرف جالبی زد که هیچ وقت از ذهنم نمیرود.
- گفت: سکه را بده به من. ولی نگو دادم به حسین، بگو دادم به خدا. بگذار نیتت خالص باشد. اگر به جبهه ها کمک می کنی در واقع داری با خدا معامله می کنی. «خواهر شهید»
▪️با حسین یوسف الهی در منطقه همسفر بودیم. میرفتیم خسرو آباد. منطقه، جنگی بود و نخلستان های اطراف جاده سوخته.
شهید حسین یوسف الهی رو به من کرد و گفت: حسین نگاه کن به این نخل ها.
- نگاه کردم بیشترشان بر اثر اصابت گلوله های دشمن سوخته و شکسته بودند.
- گفتم: بله همه سخته اند.
- گفت: به این کاری ندارم تو خود نخل ها را درست ببین.
- دوباره نگاهی انداختم و گفتم: خوب همه خشک شده اند.
- گفت: نه این منظورم نیست.
- گفتم: راستش نمی فهمم منظورت چیه؟ خب واضح تر صحبت کن.
- گفت: ببین! همهٔ نخل ها ایستاده میمیرند.
- تازه فهمیدم که چه می خواهد بگوید. دوباره نگاهی به اطراف انداختم. درست بود. همه نخل های اطراف جاده، سوخته و خشکیده، هنوز پابرجا بودند.
- آن روز باز هم به طور دقیق عمق مطلب را در نیافتم امّا بعد از شهادت آقا حسین وقتی خوب نشستم و آخرین لحظاتش را مرور کردم، دیدم واقعاً او خود نیز تا آخر ایستاد و سوخت. «حسین متصدی»
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی@rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian