•[ ]• از بزرگان محل و مسجد ماست. کنارش نشستم و گفتم از ابراهیم برایم بگو.سکوت کرد. چشمانش خیس شد و گفت: جوان بودم. محیط فاسد قبل از انقلاب. میخواستم کار را رها کنم. میخواستم به دنبال هرزگی بروم و... آن روز سر کار نرفتم. ابراهیم هم سر کار نرفتم. چون تا ظهر با من در خیابان راه رفت و حرف زد تا مرا هدایت کند. صاحب کار من که از بستگانم بود، دنبالم آمده بود. یکباره مرا دید. جلو آمد و یک کشیده محکم در صورت ابراهیم زد! فکر کرده بود او باعث گمراهی من است! اما ابراهیم... برای خدا صبر کرد. صبر کرد تا توانست مرا آدم و هدایت کند. مرد صورتش خیس خیس شده بود و با سکوتش این آیه را فریاد می‌زد: «وَ لِرَبِّکَ فَاصْبِرْ» «و به خاطر پروردگارت صبر کن.» [مدثر،۷ ❤️❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c