کانون فرهنگی هنری راه آسمان شهرک مدرس
❣️﷽❣️ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷#قسمت_سیزدهم 💠سفر کربلا حسابي به مشكل خ
❣️﷽❣️ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠آزار مؤمن در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شب‌ها با دوستانمان با هم بوديم. شب‌هاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم. ✅در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقت‌ها، دوستان خودمان را اذيت مي‌كرديم! البته تاوان تمام اين اذيت‌ها را در آن‌جا دادم. 🔻برخي شب‌هاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الآن تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اين‌كه كار مهمي نيست. من الآن مي‌روم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي! من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. ❄️خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده مي‌شد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم! 🍃يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شب‌هاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن مي‌شد. فهميدم كه رفقا مي‌خواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. ⭕️مي‌خواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگر الآن برگردم، رفقاي من فکر مي‌کنند ترسيده‌ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم. هرچه صداي پاي من نزديكتر مي‌شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر مي‌شد! 🔶از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم. تا اين‌كه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم. 🌱پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود. ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرت‌خواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. 🌀حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم. نمي‌دانيد چه حالي بود، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم مي‌ديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب مي‌كشيدم. گويي خودم به جاي آن‌ طرف اذيت مي‌شدم. ✨از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن مي‌گرفت، طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ مي‌شد! وقتي چنين اعمالي را مشاهده مي‌كردم، به گونه‌اي آتش را در نزديكي خودم مي‌ديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت. 🔹همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت. سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نمي‌گذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند. من هم گفتم: به خدا من نمي‌دانستم كه سيد داخل قبر عبادت مي‌كند. 🔅جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي؟ ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. 🖋ادامه دارد... #️⃣ #️⃣ #️⃣ join⤵️ 🆔@rahea3em