مردی با خود زمزمه میکرد : خدایا با من حرف بزن لطفا ! یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید. مرد فریاد بر آورد : خدایا با من حرف بزن آذرخش در آسمان غرید، اما مرد گوش نکرد. مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : خدایا بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید، اما مرد ندید. مرد فریاد کشید اقلا یک معجزه به من نشان بده نوزادی متولد شد، اما مرد توجهی نکرد. پس مرد در نهایت یاس فریاد زد : خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم اینجا حضور داری. در همین زمان پروانه ای پایین آمد و روی دستش نشست، مرد آن را پراند و به راهش ادامه داد ... و خدا در این نزدیکی است، لای این شب بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه ... فقط کافیست دیدمان را نسبت به طبیعت عمیق تر کنیم ... @rahekhoda