─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣👇👇👇 فاطمه بااسترس به شانه ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط... یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو...بله بفرمایید... و صدای تو!...ضعیف و بریده بریده.. _ الو!..ریحا...خودتی!!.. اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند _ کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟....خوبی؟؟؟.... اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _ علی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان میدهم... _ ریحانه...ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم _ جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه کنی... بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم... دوست دارم!... دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم...بوق اشغال! دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود... برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم صدای هق هق من و ....لرزش شانه های مادرت! ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─