🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_هجدهم 🎬 بابا هی گریه میکرد ومیگفت, دختر باهوشم,دخترنابغه‌ام, دخ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 سرم را تکون دادم و به گوشه‌ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای آتشینش ایستاده بود, نگاه کردم. آقای موسوی از درون کیفش یک نوشته در آورد فک کنم سوره چ‌ی جن با چهارقل بود, آویزون کرد چهار گوشه‌ی اتاق, یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,ناپدید شده بود ,اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده تو چشام, با چشام به پنجره اشاره کردم, آقای موسوی منظورم را فهمید, پا شد پنجره را که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید. خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم , میفهمه و باورم داره ,اخه می‌ترسیدم آقای موسوی هم مثل بابا و مامان فک کنه من دیوونه شدم. آقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت: آقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم ,شما دستهای دخترتون را باز کنید. بابام با ترس گفت: مطمئنین خطری نداره؟؟ اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه... موسوی: نه آقای سعادت, اتفاقاً دختر خانمتون از من و تو هم هوشیارتر و فهیم تره, اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعدا به شما عرض میکنم. حالا چادرم را سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام, دوباره آقای موسوی آمد, داخل و گفت دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را, هر اتفاقی افتاده برام بنویس... شروع کردم به نوشتن, آقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─