─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋
#پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_اول 🎬
بسم الله القاصم الجبارین...
به نام خداوندی که بهترین انتقام گیرنده از ظلم کنندگان است, به نام خداوندی که مهربانترین بربندههای ضعیف و منتقمترین بربندههای ظالم است....
در خانوادهای ایزدی در موصل عراق چشم به دنیا گشودم، هدیهی ایزد یکتا که در اعتقاد ما الههی تمام خوبیها و مالک تمام آسمانها و زمین است، به پدر و مادرم، چهار فرزند بود، اول برادر بزرگم طارق که بیست و یک ساله، است و پس از آن خودم سلما، هیجده ساله و بعد از من، خواهرم لیلا پانزده ساله و آخرین بچه هم عماد زیبا و شیرین زبانمان که چهار سال بیشتر نیست که پا در این دنیای خاکی نهاده است، البته یک برادر دیگر هم بین من و لیلا بوده که به گفتهی مادرم در کودکی در اثر بیماری و تب بالا از دنیا میرود.
امسال اولین سال خانه نشینیام بود، چون به قول بابا به حدکافی، باسواد شده بودم و بابا اجازه تحصیلات عالیه را به من نمیدهد، آخه همزمان شده با حملات گروه منحوسی به اسم داعش، درست است که هنوز پایشان به شهر ما باز نشده است اما پدرم معتقد است که جایمان در خانه امن تراست.
محلهای که در آن زندگی میکنیم معروف به محله ی ایزدیها است چون اکثراً ایزدی مذهب هستند اما چندتایی هم مسلمان، همسایهمان است، نمونهاش همین همسایه سمت راستیمان که نامش ابوعمر است ما گهگاهی باهم آمد و رفت داشتیم و حتی من و خواهرم به ابو عمر، عمو میگفتیم، تا اینکه یک روز زن ابوعمر که به او ام عمر و خاله هاجر میگفتیم به خانه مان آمد و مرا برای پسر بزرگش عمر خواستگاری کرد.....
خاله هاجر از عشق پسرش به من برای مادرم صحبت میکرد و من و لیلا هم از پشت پردهای که دو تا اتاق را از هم جدا کرده بود گوش میکردیم.
لیلا ریز ریز میخندید از بازویم ویشگون میگرفت، اما من اصلاً از عمر خوشم نمیآمد، از نظر من چشمان عمر مثل دوزخ سوزان بود و چهره اش، مثل ابلیس ترسناک☺️
البته اگر پای علی درمیان نبود شاید، طوری دیگر راجب عمر قضاوت میکردم و کمتر او را به، شکل ابلیس، میدیدم...
راستی نگفتم، علی پسر خالهام است، خالهام مثل پدر و مادرم ایزدی بوده اما بعد از ازدواجش با یک مرد مسلمان شیعه، خاله صفیه هم شیعه میشود، علی پسر بزرگ خاله است و دو سال از طارق بزرگ تراست و تازگیها با طارق زیاد رفت و آمد میکند، علی را نمیدانم اما من دل در گرو مهر علی دادهام....
از مطلب دور نشویم.... خاله هاجر، خلاصه کلام را به مادرم گفت و خیلی هم عجله داشت تا ما زودتر جواب دهیم و سریع مراسم عروسی را بگیرند، گوییا عمر سفری در پیش دارد که قبل از مسافرت میخواهد نوعروسش را به خانه ببرد...
اما....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─