─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋
#پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم 🎬
انور: چطوری دخترم؟؟ چرا بهم نگفتی که بارداری؟
اول که بیهوش شدی فکر کردم از خون ترسیدی اما بعدش نبضت را گرفتم فهمیدم چه خبره.... مبارکه.... خودم برای نوهی نازنینم اسم انتخاب میکنم....
اگه میفهمیدم هرگز تو را با خودم اینجا نمیآوردم آخه برای روحیهی یک زن باردار دیدن و شنیدن این چیزا خوب نیست.
اگر بهتری پاشو بریم نوهی من باید پهلوانی بشود.... و خندهای کرد و انگار تو عالم خودش نبود و ادامه داد: بنیامین.... اره اسمش را میذارم بنیامین...
وای بلا به دور ای پیرمرد شکم گندهی یهودی من را که برای خودش مصادره کرد هیچ گویا بچهام را از همین الان مال خودش میداند حیف که کارم گیر است باید تقیه کنم وگرنه با یکی از همین ابزارهای عمل شکم گندهاش را از هم پاره میکردم و این کمترین مجازات برای شیطانی خونخواراست.
با احتیاط از تخت بلند شدم سرم دستم را کشیدم و گفتم: ممنون استاد خوبم چون خودم تازه متوجه شرایطم شده بودم
نشد بهتون بگم انور که انگار چیزی یادش اومده بود گفت: تا من یه چیزایی را برای پرستاران میگم آروم آروم برو طرف ماشین پشت رول هم نمیخواد بنشینی خودم میشینم.
با رفتن انور و دو تا پرستاری که باهاش آمده بودند خیالم راحت شد و ساعت مچیام را که مجهز به ردیاب بود از دستم درآوردم و کنار تخت زهرا رفتم ساعت را گذاشتم توی دست کوچکش و مشتش را بستم و گفتم: زهرا این یه یادگاری از من پیشت باشه حواست باشه هیچ کدام از پرستارها و دکترها و حتی بچه ها این را نبینن یه جایی قائمش کن که هیچ کس نبینه و آرومتر گفتم: خیلی مهمه زهرا....
اگه دختر خوبی باشی و این ساعت را خوب نگهداری قولت میدم از اینجا نجاتت بدم.
زهرا با لبخند زیبایی سرش را تکان داد و گفت باشه خاله آلان میزارمش زیر تشک تختم و هر وقت خواستم جایی برم با خودم میبرمش یه عروسک را نشانم داد گفت: مال منه میزارم تو لباس عروسک....
از زیرکی زهرا قند تو دلم آب شد... حیف این بچه هاااا.... باید نجاتشان بدهم... نزدیک سیصد تا بچهی بیگناه بود....باید نجاتشان دهیم....
بوسهای از لپ زهرا گرفتم و به سمت در حرکت کردم و با بقیهی بچه ها هم خداحافظی کردم...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─