⭕️سینهام داره میسوزه!
عملیات شروع شده بود و پشت سر هم با آمبولانس و هلیکوپتر مجروح میآوردند بیمارستان. صدای آژیر آمبولانسها و بالگردها لحظهای قطع نمیشد. طولی نکشید همۀ بخشها پر شد از مجروح. خدمه خاکِ سروصورت مجروحها را با گاز استریل نمدار پاک میکردند...
بوی خون و الکل پیچیده بود به هم. یکهو چشمم افتاد به مجروحی که گوشۀ سالن، روی زمین خوابیده بود؛ جوانی حدودًا بیستوهفتساله. ترکشی بهاندازۀ گردو، درست خورده بود به جناغ سینهاش. رنگش زرد شده بود. رفتم بالای سرش تا فشارش را چک کنم. به زحمت بهم گفت: «خانم پرستار، تو رو خدا یه فکری به حالم بکن! سینهام سنگینه.»
با خودم گفتم ما یک خار میرود توی دستمان نمیتوانیم تحمل کنیم. این بندهخدا چند ساعت این ترکش توی سینهاش مانده. دویدم سمت ایستگاه پرستاری و با دکتر عبدی تماس گرفتم. گفت: «خواهر، سرم خیلی شلوغه. اتاقهای عمل هم پُرن. خودت یه کاریش بکن.»
گفتم: «دکتر، من چی کار کنم؟! میترسم خونریزی کنه.» تندتند برایم توضیح داد چطور ترکش را از سینهاش بیرون بکشم! بعد هم با لحنی مطمئن گفت: «من بهت اعتماد کامل دارم. تو میتونی...»
... رفتم بالای سرِ مجروح. بهش گفتم: «مجبوریم همین جا ترکش رو دربیاریم. نمیتونم بیهوشت کنم. تحمل درد رو داری؟» چشمهایش بیرمق بود. نگاهی انداخت بهم و گفت: «آره... فقط درِش بیارید... سینهام داره میسوزه.»
📚نعمت جان؛ خاطرات صغری بستاک؛ پرستار دفاع مقدس(بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک)| سمانه نیکدل
🔰سفارش با تخفیف 15درصد و ارسال رایگان (بالای 200هزار تومان):
raheyarpub.ir
@raheyar97
✅
@Raheyarpub