⭕️بابایی که نمی‌شناسم ♦️از وقتی محمد قائم مقام لشکر 5 نصر شد، فرصت سرخاراندن هم نداشت. از آخرین مرخصی‌اش، روزهای زیادی می‌گذشت. در یکی از عملیات‌ها مجروح شد و به عقب برگشت. باید چند روزی در خانه استراحت می‌کرد. روزی علی‌اصغر برقبانی به ملاقاتش آمد. محمد نگاهی به فرزند کوچکش کرد و پرسید: «بابا کجاست؟ «او هم با انگشتش، عکس روی طاقچه را نشان داد. برقبانی چشمانش گرد شد و گفت: «بچه جون! این کسی که روی زمین دراز کشیده باباته، اون فقط عکسشه.» محمد خندید و گفت: «از بس کم خونه میام، بچه عکسم رو می‌شناسه ولی خودم رو نه.» 📚از کتاب «همیشه فرمانده»؛ نوشته محمود شم‌آبادی 🔰 تهیه کتاب(سایت عماریار): b2n.ir/raheyar 🔻غرفه «راه یار» در باسلام: basalam.com/raheyar 🔻دایرکت اینستاگرام ✅ @raheyarpub