⭕️بعد از آش پختن نامه‌اش به دستم رسید! 🔷بعضی روزها که محمدرضا در سبزوار بود و سرش خلوت بود، با موتور می‌رفتیم خانه. آن روز قبل از اینکه راه بیفتم، به قسمت خواهران زنگ زد و گفت دم در منتظر باش برویم... چند دقیقه‌ای ایستادم ولی از او خبری نشد.تا سرخیابان رفتم و برگشتم تا اینکه بالاخره آمد... 🔷پرسیدم چرا دیر آمدی؟ خوشحال بود.گفت: «داشتم می‌آمدم، آقای رضوی جلویم را گرفت و گفت اگر راضی باشید می‌خواهم ببرمتان مکه. من هم گفتم باید اول از خانمم اجازه بگیرم!» 🔷...سريع من را به خانه رساند و برگشت پیش آقای رضوی.دل‌نگران بودم و با خودم می‌گفتم نکند محمدرضا از این سعادت محروم شود.یک ساعت نشد که صدای موتورش آمد. سریع رفتم دم در.هنوز پیاده نشده بود که پرسیدم:«چی شد؟» گفت: «حل شد...» 🔷اوایل شهریور راهی شدند. سفرشان ۴۵روز طول کشید...ده روز بعد از رفتنش برایش نامه نوشتم.نامه را با کاروان دیگری برایش فرستادم،اما خبری از جواب نبود!چند روز بعد سفارش کردم از روستا رشته بیاورند برای آش پشت پا. روز بعد از آش پختن نامه‌اش به دستم رسید. 📚کتاب «دلهره‌های آخرین خاکریز»/صفحه69 🔰 تهیه کتاب: b2n.ir/raheyar@raheyarpub